دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

ناراحتم

سلام دوستان من این پست رو ساعت ۲نوشتم و بد قول نبودم ولی نتم قطع شد

امروز با یه استرسی از خواب بیدار شدم چون ساعت ۱۰کلاس داشتم خیلی خوابم میومد به مامان گفتم من کلاس اولیم رو نمیرم و خوابیدم یه ساعت بعد بیدار شدم اون یه ساعت کلی موثر بود و سرحال شدم لباس پوشیدم وسیله هامو جمع کردم بهaهم گفتم که دیرتر میرم یونی دیگه با مامانم رفتیم ایستگاه بلیط گرفتیم اما مسافر نبود مامان گفت بزار دربست بگیرم که میشد۴۵تومن منم گفتم حالا پنج دقیقه صبر کن منتظرم شدیم ولی کسی نبود تا مامان رفت پول رو بده دو نفر اومدن و رفتیم مامانم هی به راننده میگفت دخترم کلاس داره دیرش نشه دیگه خداحافظی کردیم و چون دوتا پسر بودن جلو سوار شدم راننده گفت باید برم از یکی یه وسیله بگیرم عیب نداره؟گفتم: نه ولی خدایی خیلی بدم اومد اون همه مامانم باهاش حرف زده بود ولی بی ملاحظگی کرد گفت:۵دقیقه بیشتر طول نمیکشه پسره هم از صندلی عقب میگفت:من الان زمان میگیرم تا رسیدیم کلی این دوتا پسره نمک ریختن سره بعضی حرفاشون به زور خودمو نگه میداشتم که نخندم خلاصه رسیدیم یه دربست گرفتم و رفتم خوابگاه لپ تاپ رو با بقیه وسیله ها گذاشتم و کوله پشتیمو و یه وسیله هم استاد گفته بود درست کنین رو برداشتم یه باده خیلی شدیدی هم میومد وسیله رو سفت چسبیدم و تا دانشگاه دویدم که دیر نرسم تا رسیدم دیدم بچه ها دارن برمیگردن فهمیدم که بهله کلاس تشکیل نشده با الهه احوال پرسی کردم آقا میرحسینی و خانم سراجم بودن گفتم من دیگه برم خوابگاه میرحسینی گفت مواظب خودت باش بعدم زد زیر خنده(نمیدونم چرا خندید؟) منم اومدم خوابگاه و یه خواب توپ چند ساعته زدم بعد بیدار شدم بچه ها گفتن بیا بریم حسینیه ولی حال نداشتم که بعد چون دیدم چندتا دیگه از بچه هام هستن پوشیدم و آرایش چندانی هم نکردم و رفتیم اونجا موقعی که نوحه میخوند گریه کردم من معمولا از نوحه گریه ـم نمیگیره ولی این دفعه گریه کردم واسه مادربزرگ و بابابزرگ و دایی و....وهمه عزیزام دعا کردم واسه درسم، واسه رضا(چون مثل من حساس و احساساتیه) و بیشتر از همه واسه خودمو aگفتم خدایا اگه مصلحت به خیره بهم برسیم .

ساعتای۱۱/۵هم رسیدیم خوابگاه بهaاس میدادم یادم اومد یه بار که خونش بودم گفت:خاطرات هیچوقت از یاده آدم نمیره aقبل از من چند باری با رومینا رفته بود بیرون منم یه اشتباهی کردم و بحث اینو کشیدم وسط و گفتم یادت نرفته هنوز . اونم گفت:خوب هر آدمی اگه یه چیزی یادشم بره صحنه مشابه ببینه یادش میاد دوباره دیگه فهمید ناراحتم هی حرفشو عوض میکرد که من از یکی بدم بیاد از ذهنم میره و اینا.

دیگه حرفشو زده بودو حرفا بعدیش فائده نداشت فقط خدا میدونه که چقدر دلم شکست وقتی بهش پی.ام میدادم با شیوا و حکیمه داشتم چای میخوردم بغض کرده بودم ترسیدم اشکام جلو روی اونا بریزه سریع رفتم تو تختم .

دلم گرفت دلم شکست نمیگم حقم نبود شاید دارم تقاص گناهامو پس میدم نمیدونم

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 12 آبان 1393 ساعت 20:46 http://9224.blogfa.com

سلام شیرین جان خوبی؟؟ من چند وقته وبلاگتو کامل خوندم از وب نورا پیدات کردم
چقد بده که خاطرات از بین نمیرن نه؟؟
چقد این حرفا باعث عذاب ادمن چقققققققد
امیدوارم حالت خوب شده باشه

بیش از حد عذاب کشیدم.
ولی دیگه بهش فکر نمیکنمو خودمو اذیت نمیکنم

آوا یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 15:21

ی نظره فقط خواستی بهش فکر کن, بهتر نیست بیشتر باهاش درارتباط باشی?? حالا که هر دو تو یک شهر هستین بیشتر کارها و خریداتو باهاش برو , بیشتر بیاد دنبالت, نه فقط برای دور دور و تفریح برای انجام کارهات, مردا دوس دارن مفید واقع بشن

فکر خوبیه حتما بهش عمل میکنم

بهزاد یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 13:42 http://jeepers-creepers.blogsky.com

اممم.خب امروز وبلاگتو یافتم..عادتمه هر پست بخونم کامنت بذارم...توم ابراز علاقه کن...والااااا

بهa؟؟

بهزاد یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 09:52 http://jeepers-creepers.blogsky.com

رضاااااااااا کیه؟؟؟؟؟؟
اگه به مامانت نگفتم

پست های قبلی منو نخوندیا توش نوشتم کیه پسری که بهم ابراز علاقه میکنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.