دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

سلام دوست

همین اول چیزای از دیروز یادم رفتو میگم :

یادتونه گفتم احسان بهش گفته منو ول کنه؟ دیروز میگفت من با حمیدم(یکی دیگه از دوستاش) مشورت کردم گفتم چیکار کنم؟اونم گفته چطور دختریه؟؟منم گفتم مهربونه و خیلی منطقی حمیدم گفته مگه خری بخوای ولش کنی؟☺ بعدم از یکی دیگه از دوستاش داشت تعریف میکرد که میخواد بعد یه سال دوستی میخواد دختر رو بگیره منم خوب گوش دادم ببینم چی میگه تا منم اونجوری باشم و aخوشش بیاد گفت دختر خیلی صمیمی بوده به هیچ عنوان اهل افاده و کلاس گذاشتن نبوده و با منم خیلی صمیمی برخورد کرده انگار همو میشناسیم و چیزه دیگه ایم که  دیروزaگفت که من همیشه واسه کنکورت دعا میکنم منم واسه این که دلشو الکی خوش نکنه گفتم ببین مرسی که دعا میکنی ولی من هیچی نمیشم از الان اینو گفته باشم، اونم گفت واسم مهم نیست ☺منم خوشحاااااال.  اومدم خونه به مامانم گفتم اونم گفت دیوونه الان فکر میکنه داشتی شکست نفسی میکردی بهش بگو که بدونه واقعیتو منم شب یادم رفت بهش بگم تازه وسط پی.ام دادنم خوابم برد این بار چندمیه که این تکرار میشه واقعا در این مواقع شرمندش میشم.، دیشب بعد از من با باباش و دوستش رفتن پیتزا زدن تو رگ باباش در معنای واقعی مثه دوستش میمونه همه چیو بهش میگه باهاش بیرون میره و خیلی باهم راحتن کلا، حسودیم شد  ,

 در مورد اینکه تابستون یه بار برم پیش  aهم به مامان گفتم یعنی چشاش اینجوری شد 0__0 منم دیدم اوضاع مساعد نیستو گند زدم واسه همین گفتم البته خواستش خیلی غیر منطقیه و من نمیرم که ولی اینجوری گفته بعدم گفتم من به خودشم گفتم نمیام ناراحت شده گفت ازش عذر خواهی کن و بگو علت اینکه نمیتونم بیام اینه که شاید تو راه اتفاقی واسم افتاد اون موقع به بقیه باید بگن من کجا میرفتم؟؟؟تو راه کجا بودم؟؟

دیشب مامان رفت خونه مادربزرگ چون دایی اومده بود ولی من نتونستم برم چقد دلم واسه داییم تنگ شده کنکور خر است.این از قضایای دیروز.


امروزم طبق معمول ۸/۵بیدار شدم و صبحونه نخوردم و بازم با چای و بیسکوئیت رفتم سراغ درس راستش اصلا خوب نخوندم حس میکنم خسته ام خدا جون کمکم کن خواهش میکنم خیلی به کمکت نیاز دارم دوباره شدم پر از استرس کاش تابستون میشد زود تر اخ که هیچوقت اینقدر منتظر تابستون نبودم خدا کنه بابام بازی در نیاره و بتونم  تابستونه خوبی رو بگذرونم وااااااااای فقط ۵ روز دیگه مونده وای نمیدونین هر روز واسم قده یه هفته میگذره خدا کنه حالا برنامه ای که ریختم اجرایی بشه، 

یه چی بد اینکهaگوشیشو اپ دیت کرده بود و کل اهنگا و مهمتر از اون عکساش پاک شده بود عکسا من عکسا خانوادگی و عکسا ترم اول یونی که خودش یه عکس خاطر انگیز بوده واسش گفتم من که عکسا خودمو باز واست میفرستم عکسا یونی هم که هر چی باشه یه مقدارشو دوستات دارن عکسا خانوادگی هم دیگه باید بیخیال بشی بعدم یه چند تا چی خنده دار واسش فرستادم که از اون حالو هوا در بیاد.

خالم نمیدونم کی میاد اما خدا کنه دیر بیاد چون اگه بیاد هنوز نرسیده زنگ میزنه میگه بیا اینجا (خونه مادربزرگم )و اگرم نرم خیلی ناراحت میشه میشه و بعدا تا یه مشکل پیش بیاد سریع گله میکنه،دوست دارم ببینمشا اما الان وقتش نیست حالا معلوم نیست کی میاد بهتر از الان ناراحت نباشم،

دیشب مادربزرگم غذا داده بود مامانم بیاره دستش درد نکنه ظهرم کباب مادربزرگ پز خوردم بسیور چسبید، یک کاسه هم البالو تررررررش خوردم که باعث شد باز ضعف کنم واسه همین یه نصف کبابو خالی خوردم. به شدتم دوست داشتم ظهر بخوابم اما میدونستم اگه بخوابم مامان میاد و سرم غر میزنه و سر درد میشم،واسه همین بیخیال شدم.

شینا پی.ام داده: اتاقمو ازین کاغذ دیواریا مخملی میخوام بزنم بنظرت چه رنگش خوبه؟؟

من:ابی پر رنگ

شینا : نه دوست ندارم.

من: پس کالباسی

شینا: نه خوب نیست.

خداییش بنظرتون چرا نظر منو پرسید اصلا؟

من که نفهمیدم شما اگه فهمیدین بگین والا .:-P 


یه ترسی تو وجودمو از اینکه چجوری باید یه روزی از aجدا شم اصلا میتونم؟؟

و اینکه ایا راهی هست که من بشم انتخاب همیشش؟؟

مثه قبل اگه نظر، راهنمائی،حرفی و یا تجربه ای دارین بگین مرسی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.