دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

خوب حسش اومد که قضیه اشناییم با a رو بنویسم 

خانواده های ما باهم رفت و امد خانوادگی ندارن اما همو میشناسن و میبینن مثلا تو عروسی هایی دعوت میشیم که اونا هم هستن به همین دلیل همو میشناختیم من از a خوشم میومد اما هرگز بهش فکر نمیکردم چون همونطور که قبلا گفتم ما خیلی با هم فاصله داریم و اون کلی سرتر از منه پس سعی کردم رویا پردازی نکنم و بهش فکر نکنم یه روز به من تو واتس اپ پی.ام داد خودشو معرفی کردو گفت من میخوام واسه یه نفر ادکلن بخرم میشه لطفا شما بیاین همرام؟؟منم گفتم اگه وقت داشتم حتما(وقت داشتم اما ابن محض کلاس گذاشتن بود☺) و چند تا جک فرستاد(مودبانه بودن)  منم پایه واسش چیزای خنده دار میفرستادم تا اینکه بحث عموش پیش اومد خیلی ادمه مذهبی و همچنین معروفیه گفتم مثه عموتی تو هم گفت نه من مذهبی نیستم و یکم از خودش گفتو اینجوری شد که بحث از شوخی و خنده به صحبت جدی کشیده شد دیگه شب بود که این پی.ام ها رد و بدل شد:

امیرحسین:تو خوش صحبتی واقعا 

من: مرسی لطف داری

وa: کاش میشد.

من:چی؟

وa: من و تو.....

من:منو تو چی؟؟

وa: باهم باشیم,   اگه اینو ازت بخوام قبول میکنی؟؟

من اون لحظه بیش از حد خوش حال شدم تو تخت دراز کشیده بودم عین بچه ها هیجان زده شدمو از جام پا شدم و نمیدونستم چی بگم نه میشد سریع بگم اره چون یه جورایی حس میکردم اگه اینجوری بگم ضایعست از طرف دیگه چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاده بود پس نمیشدم نه بگم یه کاری کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب بهش گفتم اصلا انتظارشو نداشتم و فردا جواب میدم شب بخیر گفتیمو اون شب گذشت البته من که خواب نرفتم اصلا نمیدونم چرا شاید از هیجان بود فردا که شد زنگ زد گفتم در اینکه شما پسر خوبی هستین شکی نیست اما من یکم دودلم(نبودما اصلا) اونم یکم باز از خودش گفت و منم قبول کردم و باهام دوست شدیم اولین بار منو به باغشون دعوت کرد هیچوقت یادم نمیره ۷اسفند بود اون باغ خیلی سرسبز بود ولی چون اون موقع اسفند بود تعریف انچنانی نداشت نمیدونم چرا اما اصلا نترسیدم که همراش رفتم باغشون اونجام کلی حرف زدو شوخی میکرد من ولی راحت نبودم به هیچ عنوان ادم خجالتیی نبودو نیستم اما نمیدونم چرا راحت نبودم هی هم میگفت چشات مثه اوا(دختر خالم) درشته چرا اینقد مظلومی؟؟ خودش خیلی راحت بود و اصلا معذب نبود یه ریز حرف میزدو اب البالو تعارف میکردو شوخی میکرد اینم از اشنایی و اولین دیدار ما، راستش اصلا نمیخوام یادم بره که چقد از پیشنهاد دوستیش خوش حال شدم و نمیخوام یادم بره که چقد خوبه.

خدا میگه: ارزوهاتونو یه جایی یادداشت کنید من یادم نمیره ارزوهاتونو اما شما یادتون میره چیزی که الان دارین ارزوی دیروزتونه.

خوب از الان بگم دیگه:

اینa یه دوستی داره به اسم وحید بیش از حد مذهبی و مزخرفه البته منظورم این نیست که ادمای مذهبی مزخرفنا نه اتفاقا واسشون احترام قائلم این شخصیتش اینجوریه a جلوش پی.ام میداده بعد رفته به مامانه a گفته این گوشی از دست امیر نمی افته معلومه صد تا دختر تو زندگیشه  مامانشم گیر داده که وحید چرا اینجوری میگه؟ اینم سه ساعت توضیح داده که من به دوستام پی.ام میدادم چرت میگه، اخ که چقد از پسر خاله زنک بدم میاد  مثه زنا میشینن به غیبت اه،

این شخص بزرگوار☺الان خونه a خونه دانشجوییش و به این علت ایشون الان از پی.ام دادن به من معذورند. دیشب کلی از دوستای باحالش ریخته بودن خونش به صرف قلیونو ورق بازی کردن تا صبح خوش گذرونده بودن بعد الان این رفته اونجا خوش گذشتناشو از جوونش در بیاره چقد زحمت کشه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.