دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دوستان دیشب منو امیرحسین خداحافظی کردیم تا خوده صبح بیدار بودم صبحم دوساعت خوابیدم که با بدترین حالت از خواب پریدم،

به مامانم گفتم وقتی حالمو دید اشکاش ریختن ولی سریع پاکشون کردو گفت ولش کن فراموشش کن،

خدایا دیشب بهت گفتم هرچی بشه راضیم خیلی سریع امتحانم کردی و با امیرحسین خداحافظی کردم،

خواهش میکنم یا دعا کنین بمیرم یا اینکه برگرده واقعا نمیکشم، هنوز ۲۴ساعت نشده دارم روانی میشم یه عمر چطوری تحمل کنم؟؟

التماس دعا

خوابگاه جدید....

سلام دوستای عزیز نماز روزه هاتون قبول و التماس دعا،

جمعه بازم از فکرو خیال شب نتونستم بخوابم دیگه ساعتای ۴بود که خوابیدم دوباره ۷/۵بیدار شدم بارو بندیلمو بستم که شد یه ساک بزرگ +یه ساک کوچیک که تو خوراکی بود به زور همه وسیله هامو چپوندم تو ساک و ساعتای ۹:۵۰زنگ زدیم آژانس اومد رفتیم ایستگاه ماشینا خداروشکر مسافر داشتو حرکت کردیم من که کل مسیر هی میخوابیدم هی بیدار میشدم مامانم فکر کنم همینجوری بود بلاخره رسیدیم تاکسی گرفتیم رفتم خابگاه خودگردان راستش اونجوری که شیوا میگفت دلگیره و بده نبود یا من خودمو با محیط وقف میدم یا اون خیلی غرغروه به حیاط کوچیک داشت با یه حال نسبتا بزرگ یه دختره هم اونجا بود که بهش میخورد همسنای خودم باشه یه اتاق نشونمون داد که کوچیک بود و ۳تا تخت دونفره داشت و یه اتاق دیگه که دو تا تخت داشتو بهتر بود که گفت این اتاق پره:( خواستیم بازم دنبال خابگاه بگردیم که به مامان گفتم بیخیال همین خوبه دیگه رفتیم سمت دانشگاه و یه سری وسیله هم تو خابگاه دانشگاه مونده بود آوردیم وسیله هارو که جمع میکردم با خودم میگفتم:چجوری این همه وسیله رو دوباره بیارم اینجا بعدش گفتم بیخیال از الان غصه اونو بخورم که چی؟

وسایل رو آوردیم تو خابگاه جدیده بعدم با مامان رفتیم خرید دیگه مامان رفت بره ایستگاه که ازونجا بره خونه.

من شدم تو یه اتاق تنها حس روز اولی رو داشتم که اومدم دانشگاه همینقدر دلگیر و تنها شبم سرپرست خوابگاه گفت باید اتاقتون رو جا به جا کنید وسایلمو بردم توی اتاقی که  گفت دونفر دیگه هم توشن که کارمندن و البته اونا وقتی من رفتم نبودن.


بازم تنها شدم بازم فکرو خیالات هجوم آوردن بهم به این فکر میکردم که بابای امیرحسین به هیج وجه راضی نمیشه اونوقت باید جدا شدیم، خدایا مگه من میتونم جدا بشم ازش؟؟حتی وقتی تصورشو میکنم دیوونه میشم خدایا من عاشق این پسرم چرا باهام اینکارو میکنی؟چرا وقتی خودشم منو میخواد کمکمون نمیکنی؟خدایا مگه یه پدر معتاد بهم ندادی؟که همش در حال کتک زدن منو مامان و داداشام بود؟خدایا مگه یه برادر بهم ندادی که کاملا شبیه بابام باشه تا دردو رنج تمومی نداشته باشه؟مگه مشکل مالی بهمون ندادی تا مادره بیچاره و تنهامو ببینمو آتیش بگیرم؟پس حداقل بزار بقیه عمرمو خوشبخت زندگی کنم خدایا اینا ناشکری نیست اینا التماسه اینا خواهشه که نذاری دیگه اذیت بشم خدایا من به همه چیزایی که تا امروز بهم دادی چه خب چه بد راضی بودم پس نزار از امیرحسینم جدا بشم،

خدایا خیلی شبا دلم میخواد آرزوی مرگ کنم اما دلم واسه مامانم میسوزه که غیر از من کسی رو تو این دنیا نداره،

شبا تا صبح بیدارم همش فکرو خیال همش اشک هایی که ولم نمیکنن خدایا جز تو کسی رو ندارم امیدم رو ناامید نکن.خدایا خواهش میکنم التماس میکنم

دندون پزشکی...

سلام دوستای گلم خوبین؟سلامتین؟؟

بریم سراغ نوشتن:

امروز صبح ساعت ۸بیدار شدم که خیلی سختم بود چون شب ۳/۵خوابیده بودم،مادربزرگ گفت ص%D

دعام کنین...

سلام دوستای عزیز.

2تیر که رفتم واسه تحویل کارم بعدش امیرحسین بهم زنگ زد گفت کجایی ناهار خوردی؟

گفتم تو تاکسی ام ناهار نمیخورم گفت بیا سمت خونه من نمیشه که ناهار نخوری مرغ میخوری بگیرم گفتم اره.

رفتم خونش اونم زنگ زد به حسین گفت توهم بیا اونم با غذاها اومد حسابی هم سر به سرمون گذاشتو خندیدیم خیلی پسره خوبیه ازون ادما که کنارش بهت خوش میگذره ادمه گرم و صمیمیه .بعد از ناهارم حسین رفت منم گفتم خوابم میاد میخوام استراحت کنم تو هم بشین بخون گفت تو اومدی اینجا من بشینم بخونم؟گفتم به خدا بخونی من راحت ترم گفت باشه حالا یکم حرف بزنیم در مورد امتحانم و تحویل کار اون روزم حرف زدیم بعدم تا یه چی میگفت حرف رو به جدایی میکشوندم میخواستم حس کنه خیلی واسم سخت نیست ازش جدا بشم.

اونم هی میگفت خواهش میکنم در مورد جدایی حرف نزن و حالمو نگیر . دیگه وقت رفتنم شدو رسوندم ایستگاه تا اونجام همش میگفت نرو کاش نمیرفتی وقتی هم رسیدیم گفت تا حالا به هیچکس اینقدر اصرار نکردم که پیشم بمونه گفتم باید برم دیگه رفتم تو مدتی که خونه بودم روزا تکراری بود.

فقط اینو بگم که بخاطر کامنت هایی که گداشتین گفتین که امیرحسین نمیخوادتو بهونه میاره و دوستت نداره و...... خیلی فکر کردم به خودم گفتم ادما همیشه از بیرون همه چیو بهتر میبینن تجزیه تحلیل میکنن اینه که تصمیم گرفتم وقتی دوباره واسه تحویل کار رفتم اونجا و دیدمش بهش بگم این دفعه که رفتی خونه با بابات صحبت میکنی دیگه کوتاه نمیام نمیخواستم تحت فشارت بزارم ولی خودت باعث شدی.

خدایا خواهش میکنم اگه خیره مارو بهم برسون و اگه قرار نیست برسیم به من طاقتی بده که ازش جدا بشم چون حس میکنم اصلا تحمل جدایی ندارم دوستان فکر کنم نیاز نباشه بگم که چقد به دعاهاتون نیاز دارم موقع فطار وقت اذان یادتون باشه که یکی خیلی محتاج دعا هاتونه