دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

برنامه غذایی...

سلام و وقتتون بخیر....

خوب دیروز که روزه بودم بنظرم خیلی کار سختی میومد و همش فکر میکردم الانه که حالم بد شه چون گرسنگی خیلی رو بدنم تاثیر میزاره فکر کنم بخاطر وزن کمم باشه ولی خدا رو شکر اصلا حالم بد نشد و به اون سختی هم فکر میکردم نبود و مشکلی نداشتم واسه نماز ظهر و عصر که وایساده بودم یکم اذیت شدم و بین دوتا نماز یکم نشستم تا بتونم دوباره پاشم و سر پا بایستم نمازمو که خوندم بازم دراز کشیده بود aپی.ام داد بحث ماشین شد گفت که بابام میخواد ماشین رو بفروشه و وراکروز بخره بعدم گفت که تو شهریور احتمالا واسه تفریح خانواده میخوان برن ارمنستان گفت کاش کلاسم اون موقع نباشه و بتونم منم برم و مسلما من دوست ندارم که بره و ازم دور شه حتی واسه مدت کوتاه حالا هنوز معلوم نیست که بتونه بره یا نه تو همین حین پی.ام دادن به اون شبنم بهم اس داد خیلی تعجب کردم بعد اون بحثا اس داده بازش کردم دیدم نوشته: من این حرفت که گفتی هر کس تقاص کاراشو پس میده همش تو گوشم میپیچه و داره اذیتم میکنه و عذرخواهی کرد منم گفتم: تو توی چشم من یه بچه ای هنوز و اصلا از دستت ناراحت نیستم چون دلت پاکه و فقط گاهی تحت تاثیر حرفهای یکی دیگه قرار میگیری (منظورم رومینا بود)  اونم گفت واقعا مرسی اینا رو به aگفتم اونم گفت خدائی از ته دل بخشیدیش؟؟گفتم: آره بخشیدم گفت: تو واقعا مهربونی منم گفتم: اگه مهربون بودم رومینا رو هم میبخشیدم اما نتونستم گفت بخشیدن اون از مهربونی نیست اگه ببخشیش احمقانست 

تا عصری به استراحت گذشت و حالمم خوب بود مامان زنگید گفت بیا خونه مادربزرگت چون واسه افطارت سالاد الویه درست کرده یه لحظه که پا شدم چشام سیاهی رفت سرمم گیج رفت تا ۵دقیقه همونجوری بودم رفتم اونجا زولبیا بامیه و یه خیار با سالاد الویه خوردم اگه بگم تو همین یه روز نیم کیلو کم کردم باور میکنید؟؟

دور هم والیبال دیدیمو ضد حال خوردیم که ایران باخت ولی یه رکورد جهانی زد واسه دومین دوره تو جام جهانی شرکت کردو جز ۴تیم برتر دنیا شد

شبم مهتا اس داد گفت من سوم دارم میرم یزد میای؟ ؟گفتم اره  به خانوادت گفتی؟؟گفت نه گفتم خوب تو قبل ازین که به اونا بگی به من میگی همراهت بیام یزد؟؟

گفت کولت که نمیخوان بگیرن اونا ایجوری نیستن و مشکلی ندارن ولی میگم بهشون.بهaهم پی.ام دادم ساعت یک شب داشت میرفت سمت شهری که دانشگاهشه نگران شدم آخه دیر وقت حرکت کرد

شبم خونه مادربزرگم موندنی شدیم صبحم بهaپی.ام دادم که خیالم راحت بشه حالش خوبه که خدا رو شکر خوبم بود خاله معظمه یه سری کار داشت دانشگاه که مامانمم همراهش رفت و منم اومدم خونه چقد سخته خونه تو این گرما بدون کولر:(  یه انبه خوردم و تصمیم گرفتم زیاد بخورم که وزن از دست رفتم برگرده البته تو نت که خوندم نوشته بود چاق شدن تو مدت کوتاه خیلی راحت تر از لاغر شدن تو همون مدته خدا رو شکر.تصمیم گرفتم خودم غذا درست کنم خواستم مرغ درست کنم که تو فریزر نگاه کردم دیدم نیست زنگ زدم مامان که اومد خونه سر راهش بگیره وقتی آورد خودش شستشون ولی من که یکم وسواس دارم دوباره بر داشتمو شستمشون، مرغهایی که مثه آبپزن دوست ندارم حسابی خوب سرخ شدن و خوشمزه شده بود بعدم هوس شربت ابلیمو کردم یه لیوان زدم بر بدن عصرم بازم مامان اصرار کرد که بریم خونه مادربزرگم گفتم بعد از کلاسم میرم که رفتم کلاس دیدم نوشته کلیه ی کلاسها تا بعد از عید فطر تعطیلن منم برگشتم خونه ولی شب باز مامان گفتو دیگه  رفتیم پیتزا درست کرده بودن دختر خالم  اومد گفت به به پیتزا یه دفعه شوهر خالم شروع کرد به دعوا کردن که چرا مثه ندیده ها ذوق کردی بیچاره بچه تو روی ما کلی خجالت کشید خوب میخوای بچتو دعوا کنی بزار واسه وقتی که کسی نیست نه تو جمعیت بعد از اینکه دعواهاشون تموم شد پیتزا خوردنو بعدم شبو اونجا موندیم و صبح اومدیم خونه مامانم رفت دنباله تعمیرکار کولر وقتیم اومد ناهار عدس پلو درست کرد که میل نداشتم و تازه ساعتای۳بود که ناهار خوردم تعمیرکار کولر گفته شب میام تا اون موقع تلف نشم خیلی کاریه ها.

آخر این هفته امتحانای aتموم میشه و میاد اینجا منم ازین بابت خیلی خوشحالم باهم میریم بیرون میریم میگردیم میریم باغشون و خوش میگذره کلا الان اما در حال خوندن واسه این دوتا امتحانه و خیلی پیداش نیست  ، یه چی باحالی دوست aاومده بود خونش و خواب بود خر و پف میکرد  اینم که خوابش سبکه نتونسته بود بخوابه بعد صدا خروپف هاشو ضبط کرده بود واسه من فرستاده بود;-) گفت حساب کن من یه زمانی با این هیولا هم خونه بودم;-).  به شبنمم اس دادم گفتم از من ناراحتی اونم گفت بخاطر خودم نه ولی بخاطر رومینا اره،  یعنی کاملا اینو شست و شو مغزی داده و البته خیلیای دیگه رو ، من فقط منتظرم ببینم واقعا چوب خدا صدا نداره یا نه؟

چیزه دیگه اینکه من قبلا پیش دکتر تغذیه رفته بودم و اونم بعد ازینکه قد و وزنمو گرفت واسم برنامه غذایی نوشت ولی دو روز اجراش کردمو بعد ولش کردم آخه هم خیلی سنگین بود هم اینکه توش پر از چیزایه گرم بود مثه تخم کدو و کنجد و ازینجور چیزا و منم طبعم گرمه ازین چیزا بخورم سریع جوش میزنم خوب حالا تصمیم گرفتم هر جور شده این برنامه رو اجرا کنم وعرق بید کاسنی هم بخورم که چون سردن گرمیه بقیه چیزا رو جبران میکنن بنظرتون با خوردن اونا گرمیه بقیه خوراکیا جبران میشه و جوش نمیزنم؟؟

البته تا عید فطر بدون ورزش برنامه غذایی رو اجرا نیکنم ولی بعدش ورزش هم میکنم چون در غیر این صورت خوش فرم نمیشه بدنم.


شب قدر...

سلام دوستان نماز روزه هاتون قبول....
بعد از اون جریانه اعصاب خوردی که با رومینا واسم پیش اومد همه دائی خاله هام اومده بودن خونه مادربزرگم مامانمم میخواست بره اونجا گفت تو هم بیا گفتم بعد از اون جریانات رفتن واسم خیلی سخته اما گفت چیزی که اونام میخوان همینه که اذیت بشی واسه همین اصلا به روی خودت نیار و محلشون نده و بیا بریم منم وقته حاضر شدن هنوز دلشوره داشتم اما رفتم خونشونم حسابی شلوغ بود کاملا ندید گرفتمشون و مشخص بود خاله معظمه رو حسابی پر کردن چون با فیس و باد  بود ولی واسم مهم نبود شامم قرمه سبزی خوردیمو با خاله بزرگه اومدیم خونه خوب شد رفتم چون باید به در کنارشون بودنو ندیده گرفتنشون عادت کنم گفتم که کولرمون خرابه شد بشدت گرم بود داشتم هلاک میشدم همش میترسیدم حالم بد شه چون من اتفاق افتاده واسم که تو گرما حالم بد بشه کلا از گرما متنفرم حاضرم چندین ساعت از سرما بلرزم اما یه دقیقه گرما رو تحمل نکنم بزور خوابیدم و ساعت ۶بیدار شدم خودمم تعجب کردم چون اون ساعت معمولا بیدار نمیشم وقتی پا شدم دیدم چند تا پی.ام اومده از یه پسره جریانش اینطوریه که من وقتی واسه گواهی نامم کلاس میرفتم کلاسها ی آئین ناممون با آقایون همراه بود و خوب سن اونام مسلما از من کمتر بود چون تو سن ۱۸سالگی اقدام به گرفتن گواهی نامه میکنن من بزرگتر از اکثر آقایون اونجا بودم یکیشون بود که هم سنم بود و یکیشونم یه سال کوچیکتر که رومینا با اونی کوچیکتر بود در ارتباط بود و بعدن بزرگتره شماره منو از طریق اونا گیر اورد ولی زنگ نزده بود و حالا پی.ام میده بهم اونم بعد از این همه وقت!!!
خوب خدائیش همون موقع هم با اینکه سنش کم بود پسره خوبی بود (الان دانشجوئه) در بین حرفاش چیزه پرورئی نمیگه و رفتارش خوبه ولی هیشکیaنمیشه واسه من اینو میدونم سر جریانه عصابانیتم از رومینا چقدر حرف زد باهام حتی میخواست حالشو جا بیاره که بزور ازین کار منصرفش کردم وقتی گوشیو دیروز قط کردم کلی آروم شدم غیر اون هیشکی نمیتونست ارومم کنه (بگو ماشالا اگرم چشات شوره إن یکاد بخون چشم نخوره عزیزه من ).
خلاصه اون پسره که گفتم تو وایبر پی.ام داد منم چون هنوز حرف خاصی نزده جوابشو دادم اخرشم گفتم میخوام بخوابم لطفا پی.ام ندین به aقبلا گفته بودم که پی.ام میده ولی نگفتم که جوابشو دادم:-( 
از صبح خبری ازaنبود آخه داشت میرفت باغ بابابزرگش مهتا هم به من اس داد هی یه موضوع میگیمو سرش بحث و تبادل نظر میکنیم(ادبیات رو دارین؟؟خخخخ). گفت دیروز رفتن طبیعت گردی امروزم میرن یه جای دیگه خوش به حالش قبلنم گفته بود که کلاس آرایشگری میره مطمنم موفق میشه چون همون موقع هم بقیه رو خوب آرایش میکرد با اینکه خودش آرایش نمیکرد و فوقش یه رژ میزد ولی واسه بقیه خوب بود.
ناهارم مامان کتلت درست کرد که این دفعه نصف بشقابم نتونستم بخورم غر نمیزنم واقعا بد مزه بود بدم واسه اینکه وزنم اگه زیاد نمیشه کمم نشه یه کاسه کوچولو بستنی زعفرونی خوردم بعد ناهارم اتاقمو مرتب کردم یکم و بعدم مامان کیک شکلاتی درست کرد و یه ذره خوردم. عصر که شد مامانم گفت مادربزرگت زنگ زده پا شو بریم اونجا منم خیلی از تحمل دوباره ی رومینا و شبنم بدم میومد ولی به حرف مامانم رفتم خدا رو شکر شبنم اونجا نبود و با باباش رفته بودن مهمونی، نشستیم والیبال نگاه کردیم با دائی و شوهر خالم البته خاله معظمه و مامانم گهگاهی یه نیم نگاه به تلویزیون مینداختن چقد بازی پر هیجان بود من که یه ریز آیه الکرسی میخوندم خدارو شکر بردیم شامم کشک بادمجون خوردیم یکم با خانواده دور هم حرف زدیم تا اینکه دعای جوشن کبیر شروع شد مفاتیح رو برداشتم و رفتیم با مامان جلو تلویزیون و دعا گوش کردیم هر کار کردم نتونستم شب قدری واسه ثوابشم که شده رومینا رو ببخشم نصفش دعا رو که خوندیم دیدیم دائی داره میره و ماروهم رسوند بقیه شو تو خونه خودمون گوش کردیم همون موقع داداش کوچیکم زنگ زد این بود که وسط دعا اشکام ریخت چقد دلم واسش تنگ شده بود واسه کل آدمایی که تو زندگیم بهم بدی نکردن دعا کردم واسه دونه دونه گناهام مغفرت خواستم  بعدش ارزو هامو از خدا خواستم وقتی دعا تموم شد خیلی احساس خوبی داشتم عاشق دعای جوشن کبیرم بعدم یهو تصمیم گرفتم فردا رو روزه بگیرم رفتم حموم و غسل کردم غذا هم نداشتیم ولی چون من دیگه تصمیممو گرفته بود یه تخم مرغ پختمو خوردم با یه انبه و یکم آب.  ساعت ۳دیگه کامل خوردنم تموم شد در صورتی که اون ساعت تازه باید شروع میکردم ولی خوب میدونستم اگه بخوابم دیگه بیدار بشو نیستم قصد داشتم بیشتر بیدار بمونم که صبحش دیر بیدار شم و روزه گرفتن واسم راحت تر باشه ولی ساعت ۳دیگه رسما بیهوش شدم امروزم ساعت ۹:۳۰بیدار شدم اکثر مواقع ۱۰بیدار  میشدم با بدنه ضعیفی که دارم روزه گرفتن واسم واقعا سخته دعا کنید بتونم روزمو نگه دارم.

یه روزی که هرگز یادم نمیره...

سلا دوست جونا...

دوشنبه بازم خونه مادربزرگم بودم صبح که رومینا رفت دست صورتشو بشوره یه جرقه خورد تو ذهنم که گوشیشو بردارم میدونم کارم خیلی زشت بود اگه این کارو یکی با خودم که(که رومینا دقیقا همینکارو کرد) نمیتونم ببخشمش ولی متاسفانه وسوسه شدمو اینکارو انجام دادم رفتم تو وایبر تو پی.اما شبنم رو بخونم چون همه چیو به اون میگه وقت نداشتم همه پی.اماشو بخونم ولی چند تا شو خوندم رومینا واسش نوشته بود خیلی به شیرین زورم میگیره اونم نوشته بود حق داری رومینام باز نوشته بود خیلی دوست دارم ضایعش کنم یه دفعه رومینا اومد منم حول شدم گوشیشو زدم به شارژ در صورتی که قبل از اینکه گوشیو بردارم اصلا تو شارژ نبود رومینا اومد گفت تو گوشی منو زدی به شارژ؟؟نگفتم نه من چه دلیلی داره گوشی تورو بزنم به شارژ؟گفت آخه من صبح از شارژ کشیدمش ولی الان تو شارژ بود گفتم من نمیدونم من نزدمش به شارژ دیگه چیزی نتونست بگه تا ظهر اونجا بودیم داداشمم اومد همونجا ناهار خورد بعدم منتظر شدم که مامانم بیاد وقتی اومد نتونست غذا بخوره بخاطر اینکه بیمارستان پیش بابابزرگم بود و حالش بهم خورده بود دیگه نتونست غذا بخوره خواستیم برگردیم خونه که رو مینا اصلا اصرار نکرد ماهم برگشتیم خونه مامانم گفت کاش به رومینا گفته بودی که کاراش زشته گفتم نه اونم دقیقا میخواد همینکارو کنه و میخواد مثلا منو اذیت کنه با تفکرات بچگانش بعدمaزنگ زدو باهاش حرف زدم رسما کله شو خوردم بس که حرف زدم اونم راجع به همه چیز واسم توضیح میدادو راهنمایی میکرد بعدم قط کردم تا یکمم بخونه گفت ۴شنبه که امتحان یونی رو دادم میام منم که کلی خوشحال شدم شبم چون درس میخوند دیر پی.ام داد یکم حرف زدیمو چون خسته بود خوابید.

امروزم بیدار شدم دیدم همسایه عزیز لطف کرده کولرو دست کاری کرده و خراب شده الان تو این گرما ما دقیقا باید چیکار کنیم؟؟

رومینا زنگ زد گفت بیا  اینجا، مونده بودم با این کارائی که کرده برم یا نه ؟؟به مامانم گفتم گفت تو فکر راحتیه خودت باش حالا که بیرون رفتن بهت خوش میگذره برو اصلا فکرا کارا اونام نکن بهaهم گفتم گفت اگه خوش میگذره برو منم پریدم تو حموم سریع یه دوش گرفتم موهامم خدا رو شکر موهامو کوتاه کردم عشق کردم سریع سشوارشون کشیدم و چندتا وسیله برداشتمو ناهار خونه خودمون نخورده بودم اونجام نخوردم چون اونا خورده بودم دیگه روم نشد چیزی بگم که ناهار نخوردم رفتم رومینا هم بزور مادربزرگمو راضی کردو  من فکر میکردم میرن رستوران چون تو ظهر گرما دیگه کجا میشه رفت بعد به خودم گفتم آخه  وسط ماه رمضون کی کلی دوستاشو جمع میکنه برن دسته جمعی رستوران؟؟(خنگم خودتونید) بهaهم گفتم میریم بیرون رفتیم بیرون ازونجا دوستاش اومدن دنبالمون رفتیم خونشون یه جا بیرون شهر بود سه تا قلیون گذاشته بود بو دود و قلیون شدید میومد من بدم نمیاد از بوش صدا آهنگم که تا آخر زیاد بود البته بگم من زیاد قلیون نکشیدم میوه واسمون آوردن و میوه خوردیم یه ریز جک میخوندن منم میگفتم قدیمی بود واقعا همشونو شنیده بودم اونام هی سر به سرم میذاشتن میگفتم انگور بدین میگفتن انگور قدیمیه هی هم کلیپ های خنده دار میذاشتن بعدم همگی رفتیم وسط شروع کردیم به رقصیدن بعدم مسخره بازی در آوردیم یکیشون گیتار زد بعدم به مسخره اسپانیایی میخوند بلد نبودا محض خنده اینکار میکرد وقتی میخواستیم بریم یکی از بچه ها اومده بود دمه درو ادا چنگ زدن در میاورد مثلا از رفتن ما ناراحت بود خیلی باحال بودن خیلی خوش گذشت واقعا روزه عالیی بود،بعدم دختر خالمو بردیم آرایشگاه و موهاشو کوتاه کردیم  و اومدیم خونه مادربزرگم شبنمم اس داد به رومینا که من فردا میام هنوز دو روز نشده که رفته ها چقد خوشحاله این بشر:) .شب رفتیم خونه خاله به aگفتم رفتیم خونه دوستمون بیرون نرفتیم اونم گفت مهم اینه که گفتی میرم بیرون و به من نگفتی داری میری خونشون راستش دوسته گلم راست میگفتی چون هر جا رفتم به a گفتم واسه همین دیگه اگه نگم ناراحت میشه بلافاصله و جبهه میگیره شبم خوابیدیم ناهارم اونجا بودیم که بزور تونستم نصف بشقاب بخورم همینطور دارم آب میشم و وزن کم میکنم به خودم قول دادم این تابستون وزن اضافه کنم ولی دارم کم میکنم هر کاریو آدم دوست داشته باشه میتونه انجام بده پس تلاشمو میکنم و میتونم.

خوب خبر دیگه اینکه  aالان رسیده اینجا امتحان دانشگاهشو که داد سریع حرکت کرد که  اینجا بیاد عزیزم 'خیلی دلم واسش تنگ شده ، مهتا هم یه ریز اس میده از صبح گوشی از دستم پائین نیومده خاله و شوهر خالم بدجور نگاهم میکنن ولی خوب کم رو ندارم که:)

عصرم اومدیم خونه مادربزرگ مامانمم اونجا بود با خاله معظمه و دائی رفتن ملاقات بابابزرگم شبنمم رسید و تنهایی رفت بیرون رفتارشون بهتر شده بهتر شده و دیگه بچه بازی نمیکنن ولی من رفتارا قبلشونو یادم نرفته بود و هنوزم اعتقاد دارم که جواب کارشونو باید پس بدنaاس داد که من حرکت کردم و ۲ساعت بعدم که رسید گفت رسیدم من نمیدونم چطوری اینا رو بپیچونمو برم پیشش آخه دلم واسش تنگ شده وهم که اونجا بودم سخت بود واسم یه بهونه جور کنم به اینا بگمو بیام خونه دوست داشتم بپیچونمشون چقد دلم میخواست ببینمش شبم یکم حرفیدیمو بعد دیگه نزدیک سحر بود که شب بخیر گفتم اونم که روزه میگیره رفت سحری بخوره صبح بیدار شدم و حاضر شدیم که بریم بیرون بزور اجازه گرفتیم و رفتیم سر یه موضوع به صورت لفظی با رومینا بحث کردم یهو گفت تو غلط کردی با aدوست شدی دیدم به پرروئی زده منم گفتم به توچه؟؟باید از تو اجازه بگیرم؟؟

اونم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت!!!

اینقد عصبی شدم که حالم بهم میخورد حالت تهوع شدید گرفتم سر دردم شدم دمه خونمون پیاده شدم وسیله هامم خونشون موند.

خدایا جز اینه که تو تمام عمرم بهش محبت کردم جز اینه که بخاطرش هزار تا حرف تحمل کردم؟؟ من نمیتونم اینقد خوب باشم که ببخشمش امروز ۱۹ماه رمضونه خدایا به حقه همین روز قتل ازش نگذر همه چیو از جوتش در بیار.


مهتا...

سلام دوستان....

عصری تو اتاق بودیم رومینا به شبنم گفت تو خیلی هیکلت خوبه شبنم قدش ۱۷۵و کمه کمش ۱۶کیلو اضافه وزن داره و خیلیم گندست و هیکلش اصلا خوب نیست شبنمم به رومینا گفت تو که هیکل خودت بهتره رومینا هم همونطور اضافه وزن داره با این تفاوت که قد رومینا کوتاه و شکمم داره اینکه به یکی اعتماد به نفس بدی خوبه ها اما اینکه میانو تعریف الکی میکنن از یه نفر ازینکار متنفرم من شخصا آدمیم که از بقیه تعریف میکنمو اعتماد به نفس میدم اما نه تعریف الکی صرفا به خاطر خود عزیزی دیشب دائی دومی اومد اینجا پسر کوچیکشو نگه داشتیم زنش رفت بازار دیدم رومینا و شبنم دارن تو حیاط باهم یواشکی حرف میزنن حالا خوبه اگه تو به اتاق حرف بزنن من اصلا نمیرم دیگه این کاراشون چیه نمیدونم بعد که دائی رفت خاله بزرگه اومد یکم بعدم فاطی اومد بعدم حاضر شدیم سه تایی و رفتیم یکم دور زدیم یادمه رومینا با یه پسره دوست بود که بشدت بد اخلاق بوده بهشم بی احترامی میکرد منم بارها بهش گفتم که ولش کن و بودن با این آدم به درد نمیخوره شبنمم بهش میگفت همین حرفا منو بعدش البته خلاصه رابطشون تموم بلاخره دیشب تو ماشین رومینا به فاطی میگفت شبنم خیلی به من کمک کرد اون باعث شد تصمیم درست رو بگیرم!!!حالا اون حرفا رو من اول بهش گفته بودما..

  و بعدش رفتیم آبمیوه خوردیم اومدم که بشینم کنار رومینا گفت میشه تو اون ور بشینی شبنم بیاد اینجا؟ منم هیچی نگفتم بهش 

دوستای گلم واقعا ببخشید من تو هر پستی که میزارم از رفتارای رومینا انتقاد میکنم شاید این حرفا خاله زنکی باشه اما من مینویسم تا هیچوقت یادم نره کاراشونو نمیخوامم یادم بره......بعد از آبمیوه خوردنم رفتیم شبنم رو رسوندیم خونه دائیش کلی از فاطی تشکر کرد گفتم که دختر باشخصیتیه خیلیم قدرشناسه اومدیم خونه ساعتای ۱۲بود که مهتا بهم اس داد مهتا دوست قدیمیمه  گفت میخوام برم یزد واسه عمله بینیم دوست دارم تو هم باهام باشی میشه بیای همرام گفتم کی میری گفت ماه آینده گفتم احتمال زیاد همراهت میام بعدم گفت اصلا لحنه حرف زدنو شخصیتت عوض نشده ظاهرت چی تغئیر نکرده؟ ؟

گفتم نه عوض نشدم ساعتای دو بود که حرفامون تموم شدو شب بخیر گفتیم صبح که بیدار شدم بابابزرگو داشت آمبولانس میبرد مامانم رفت همراهش زنگ زد خالم بهش که بپرسه حالش چطوره گفت پاهاش حرکت نمیکنه شاید فلج بشه خیلی ترسیده بودم به aهم گفتم کلی باهام حرف زد گفت این چیزا ممکنه پیش بیاد و موقتیه فلج نمیشه استرس داشتم تا اینکه مامانم از بیمارستان اومد گفت پاشو حرکت داده خدارو شکر خیالم راحت شد به aهم گفتم برو بخون میگفت نه تو ناراحتی من نمیتونم بخونم دیگه به زور راضیش کردم که بره بخونه بهش گفتم چیزی نشده که هنوز معلوم نیست منم بد به دلم راه نمیدم.به مهتا هم اس دادم گفتم کاش اینجا بودی باهم میرفتیم بیرون گفت منم خیلی دوست داشتم بریم خیلی دوست دارم و اینا فکر کنم با اینکارا رومینا بهترین موقعیت بود که سرو کله یه دوست قدیمی پیدا شه خدا رو شکر.  یکم دیگه حرف زدیم ظهرم مامانم بدون اینکه ناهار بخوره: باز دوباره رفت بیمارستان  ولی نگران نبودیم دیگه چون خدارو شکر مشکل حل شده بود خاله ی مامانم اومدن خونه مادربزرگم زودم رفتن شبنمم اومد و باز پروسه ی بچه بازیه شبنم و رومینا شروع شد منم کاملا بی اهمیت بودم میدونین گاهی فکر میکنم باید جواب کاراشونو پس بدن ولی چجوریشو نمیدونم.و اگه ندن از خدا دلگیر میشم.

دوستای عزیزی که تو لینکامین میدونید که خونه مادربزرگمم سخته بیام سر بزنم بهتون و کامنت بزارم فردا میرم خونه و واسه همتون جبران میکنم ، یه چیزی خیلی دوست داشتم  شب گوشی رومینا رو بردارم ولی مطمئن نبودم رمز گوشیشو درست دیدم یا نه؟؟البته میدونستمم قصد کاره زشتی داشتم ولی انجامش ندادم

شبم باز رفتم بیرونو فقط یه آب پرتغال خوردیم اومدیم خونه رومینا هی به مادربزرگم غر میزد که غذا چیه من مرغ دوست ندارم گوشت قرمزم دوست ندارم!!!!نون پنیرم نمیخورم تخم مرغم نمیخورم!!!!مادربزرگمم با خالم رفتن ساعت ۱۲شب ناگت واسش خریدن اومدن سر غذا هی پچ پچ میکردن مثه بچه ها منم واسه اینکه راحت شن رفتم تو اتاق تا حرفاشونو راحت بزنن  بعدم یه ساندیچ واسه خودم درست کردمو اومدم تو اتاق خوردمش بیش از حد دلم گرفت اما الان اصلا ناراحت نیستم بلاخره دنیا داره مکافاته بدی که به بقیه میکنی واسه خودتم پیش میاد.شبم خوابیدیم ساعت۲بود فکر کنم صبحم ساعت۷/۵رفت  منم میخواستم برم خونه اما مادربزرگم گفت کمکم کنید واسه جمع کردن خونه منم روم نشد بیام. 

من با موی کوتاه....

سلامی دوباره دوستان.

چهارشنبه هم رفتیم کلاس ایروبیک مربیش نبود یکی از دوستاش که بلد بود کار کرد، چون قبلا هم ایروبیک میرفتم واسم راحته ورزشاش کلی ژست گرفته بودم داشتم حرکاتو انجام میدادم یه حرکت داشت که میرفتی عقب بعد با سرعت میومدی جلو همچنان با ژست کار میکردم که سر این حرکت خواستم بخورم زمین چون کفش اسپورتم لیز میخورد بهله دوستان هرگز کلاس نذارید خخخخ حالا خوبه ضایع نشدما :)  از کلاسم که طبق معمول رفتیم هایپ خریدیم البته من یه بستنیم گرفتم چون نمیخوام وزن کم کنم فقط میخوام هیکلم خوب شه جالبه رومینا هم همراه من هایپ میخره میخواستم بهش بگم خوب تو اضافه وزن داری نوشیدی پر از قند میگیری بعد از ایروبیک میخوری که لاغر نمیشی ولی گفتم ولش من اگه این حرفو بزنم بلافاصله بهش بر میخوره اومدیم خونه شب رومینا زنگ زد به شبنم(دختر دائیم) که باهم بریم کافی شاپ شبنم اومدم احوال پرسی کردیم البته بگما شبنم خیلی دختر خوبیه باباش پزشکه تک دختر پولداره اما یه بارم نشده واسه من یا هرکس دیگه کلاس بزاره از لحاظ شخصیتی خدائیش با رومینا قابل مقایسه نیست خیلی با شخصیته بعد احوال پرسی با رومینا رفت تو اتاق شروع کردن به حرف زدن منو صدا نکردن منم اصلا ناراحت نشدم بلاخره هرکس در یه حدی شعور داره غصه کم سعادتی اونام من بخورم ;-) 

خیلی ریلکس نشستم تو پذیرائی رو مبلو با گوشیم به aپی ام میدادم بعدم رفتم خونه مانتو یه رنگ دیگه واسه خودم آوردم با یه شال و کفشه دیگه اون قبلیم گذاشتم خونه و اومدم خونه مادربزرگ بعدشم باز حاضر شدیم یکمم آرایشامون جیغ بود شبنم که رژش زرشکی بود!!!خوب که حاضر شدیم دائی دومیم اومد ما هم سریع در رفتیم تو اتاق کلی مسخره بازی در آوردیم رژامونو پاک کردیم بعدش رفتیم تو ماشینه آژانس زدیم (ضایعم خودتونین:)     )، اون کافی شاپی خواستیم بریم بسته بود رفتیم همون دیشبی خوبم بود کلی چرتو پرت گفتیمو خندیدیم شبم شبنمو رسوندیم خونه اون یکی مادربزرگش خودمونم برگشتیم aگفت خیلی میری بیرون مواظب خودت باش  گفتم چشم خودشم با دوستاش رفته بود بیرون شام بخوره امروزم دیر بیدار شدم مادربزرگم یه ریز غر زد نمیدونم چرا اینقد روی بیدار شدن حساسه خوب هروقت پاشیم صبحونه میخوریم دیگه چه فرق داره؟

صبحونه خوردیم رفتم حموم بعد منم رومینا رفت ساعت۱۲هم یادم رفت سریال عشق رو ببینم.زنگ زدم به آرایشگاه که جواب نداد میخواستم موهامو کوتاه کنم اصلا دوست نداشتم زیادی کوتاه بشن تا پائین شونم باید باشن حتما رومینا که میخواست تا پائین گوشش کوتاه کنه ولی من دوست ندارم

ناهار خوردیم بعدش شبنم زنگ زد به منو گفت بعد ناهار میام بعدم که اومد بازم جریانه تو اتاق رفتنو حرف زدنشون شروع شد و بازم چون صدام نکردن نرفتم پیششون و با گوشی کامنتای شما عزیزا رو جواب دادم صدا خنده هاشونم همچنان میومد از اتاقم اومدن بیرون یکم باهاشون سرسنگین بودم تا اینکه گفتم بهتر نه خودمو اذیت کنم نه فکر واسه خودم درست کنم اینه که یکم با هم حرف زدیم و زنگ زدیم به آرایشگاه که آرایشگرمون مسافرت بود واسه همینم کلی نظر دادیم که کجا بریم آخر سر تصمیم گرفتیمو رفتیم من موهام از اونی که میخواستم کوتاه تر شد(من پائین شونه میخواستم اما یکم بالا شونم شد) با این حال راضی بودم تنوع شد به aهم گفتم از اونی گفتی کوتاهتر شد گفت عیب نداره.

از اونجا هم اومدیم باز کافی شاپ ولی دیگه تنوع ایجاد کردیمو اونی دوشب قبل رفته بودیمو نرفتیم، رفتیم یه جا دیگه من بستنی شکلاتی رومینا و شبنمم توت فرنگیشو سفارش دادن.بستنیش خوشمزه بود قلیون آدامسم سفارش دادیمو کلا چسبید  رومینا گفت اگه یه آشنا اومد بگیم این قلیون ماله نفرا قبل بوده سر میزه ماست گفتم اره بگیم ماله نفرا قبل بوده ولی در راه رضای خدا ما دارین میکشیمش:)  ازونجا رفتیم نمایندگی گوشی موبایل اونجا دیگه رسما از خنده ترکیدیم یه جا گوشی داشت بزرگ بود بعد گفتم مگه اپل چرخ گوشت داره؟؟عکس استیو جابزم بود گفتم شبیه سیاوش قمیشی شده بعدم برگشتیم دمه کافی شاپ گفتیم دائی بیاد دنبالمونو رفتیم خونه قرار شد فردا بگیم فاطی بیاد دنبالمون بریم بیرون چرخ بزنیم.

شبم زنگ زدیم ولی جواب نداد شب آهنگ گذاشتیم کلی مسخره بازی درآوردیم بعدش  خوابیدیم صبحم پا شدم بساط حرف درگوشی رومینا و شبنم به راه بود بازم اهمیت ندادم شبنمم زنگ زد با فاطی هماهنگ کرد واسه بیرون رفتن پا شدیم فیلم دیدیم به aهم پی.ام دادم گفت دیشب رفتی کافی شاپ بهم خبر ندادی گفتم خبر دادم که گفت بعدش گفتی البته اشکال نداره اصلا.

مشخص نیست عصر بتونیم با فاطی بریم یا نه ایشالا که میشه فعلا بای بای عزیزای من.