دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

من با موی کوتاه....

سلامی دوباره دوستان.

چهارشنبه هم رفتیم کلاس ایروبیک مربیش نبود یکی از دوستاش که بلد بود کار کرد، چون قبلا هم ایروبیک میرفتم واسم راحته ورزشاش کلی ژست گرفته بودم داشتم حرکاتو انجام میدادم یه حرکت داشت که میرفتی عقب بعد با سرعت میومدی جلو همچنان با ژست کار میکردم که سر این حرکت خواستم بخورم زمین چون کفش اسپورتم لیز میخورد بهله دوستان هرگز کلاس نذارید خخخخ حالا خوبه ضایع نشدما :)  از کلاسم که طبق معمول رفتیم هایپ خریدیم البته من یه بستنیم گرفتم چون نمیخوام وزن کم کنم فقط میخوام هیکلم خوب شه جالبه رومینا هم همراه من هایپ میخره میخواستم بهش بگم خوب تو اضافه وزن داری نوشیدی پر از قند میگیری بعد از ایروبیک میخوری که لاغر نمیشی ولی گفتم ولش من اگه این حرفو بزنم بلافاصله بهش بر میخوره اومدیم خونه شب رومینا زنگ زد به شبنم(دختر دائیم) که باهم بریم کافی شاپ شبنم اومدم احوال پرسی کردیم البته بگما شبنم خیلی دختر خوبیه باباش پزشکه تک دختر پولداره اما یه بارم نشده واسه من یا هرکس دیگه کلاس بزاره از لحاظ شخصیتی خدائیش با رومینا قابل مقایسه نیست خیلی با شخصیته بعد احوال پرسی با رومینا رفت تو اتاق شروع کردن به حرف زدن منو صدا نکردن منم اصلا ناراحت نشدم بلاخره هرکس در یه حدی شعور داره غصه کم سعادتی اونام من بخورم ;-) 

خیلی ریلکس نشستم تو پذیرائی رو مبلو با گوشیم به aپی ام میدادم بعدم رفتم خونه مانتو یه رنگ دیگه واسه خودم آوردم با یه شال و کفشه دیگه اون قبلیم گذاشتم خونه و اومدم خونه مادربزرگ بعدشم باز حاضر شدیم یکمم آرایشامون جیغ بود شبنم که رژش زرشکی بود!!!خوب که حاضر شدیم دائی دومیم اومد ما هم سریع در رفتیم تو اتاق کلی مسخره بازی در آوردیم رژامونو پاک کردیم بعدش رفتیم تو ماشینه آژانس زدیم (ضایعم خودتونین:)     )، اون کافی شاپی خواستیم بریم بسته بود رفتیم همون دیشبی خوبم بود کلی چرتو پرت گفتیمو خندیدیم شبم شبنمو رسوندیم خونه اون یکی مادربزرگش خودمونم برگشتیم aگفت خیلی میری بیرون مواظب خودت باش  گفتم چشم خودشم با دوستاش رفته بود بیرون شام بخوره امروزم دیر بیدار شدم مادربزرگم یه ریز غر زد نمیدونم چرا اینقد روی بیدار شدن حساسه خوب هروقت پاشیم صبحونه میخوریم دیگه چه فرق داره؟

صبحونه خوردیم رفتم حموم بعد منم رومینا رفت ساعت۱۲هم یادم رفت سریال عشق رو ببینم.زنگ زدم به آرایشگاه که جواب نداد میخواستم موهامو کوتاه کنم اصلا دوست نداشتم زیادی کوتاه بشن تا پائین شونم باید باشن حتما رومینا که میخواست تا پائین گوشش کوتاه کنه ولی من دوست ندارم

ناهار خوردیم بعدش شبنم زنگ زد به منو گفت بعد ناهار میام بعدم که اومد بازم جریانه تو اتاق رفتنو حرف زدنشون شروع شد و بازم چون صدام نکردن نرفتم پیششون و با گوشی کامنتای شما عزیزا رو جواب دادم صدا خنده هاشونم همچنان میومد از اتاقم اومدن بیرون یکم باهاشون سرسنگین بودم تا اینکه گفتم بهتر نه خودمو اذیت کنم نه فکر واسه خودم درست کنم اینه که یکم با هم حرف زدیم و زنگ زدیم به آرایشگاه که آرایشگرمون مسافرت بود واسه همینم کلی نظر دادیم که کجا بریم آخر سر تصمیم گرفتیمو رفتیم من موهام از اونی که میخواستم کوتاه تر شد(من پائین شونه میخواستم اما یکم بالا شونم شد) با این حال راضی بودم تنوع شد به aهم گفتم از اونی گفتی کوتاهتر شد گفت عیب نداره.

از اونجا هم اومدیم باز کافی شاپ ولی دیگه تنوع ایجاد کردیمو اونی دوشب قبل رفته بودیمو نرفتیم، رفتیم یه جا دیگه من بستنی شکلاتی رومینا و شبنمم توت فرنگیشو سفارش دادن.بستنیش خوشمزه بود قلیون آدامسم سفارش دادیمو کلا چسبید  رومینا گفت اگه یه آشنا اومد بگیم این قلیون ماله نفرا قبل بوده سر میزه ماست گفتم اره بگیم ماله نفرا قبل بوده ولی در راه رضای خدا ما دارین میکشیمش:)  ازونجا رفتیم نمایندگی گوشی موبایل اونجا دیگه رسما از خنده ترکیدیم یه جا گوشی داشت بزرگ بود بعد گفتم مگه اپل چرخ گوشت داره؟؟عکس استیو جابزم بود گفتم شبیه سیاوش قمیشی شده بعدم برگشتیم دمه کافی شاپ گفتیم دائی بیاد دنبالمونو رفتیم خونه قرار شد فردا بگیم فاطی بیاد دنبالمون بریم بیرون چرخ بزنیم.

شبم زنگ زدیم ولی جواب نداد شب آهنگ گذاشتیم کلی مسخره بازی درآوردیم بعدش  خوابیدیم صبحم پا شدم بساط حرف درگوشی رومینا و شبنم به راه بود بازم اهمیت ندادم شبنمم زنگ زد با فاطی هماهنگ کرد واسه بیرون رفتن پا شدیم فیلم دیدیم به aهم پی.ام دادم گفت دیشب رفتی کافی شاپ بهم خبر ندادی گفتم خبر دادم که گفت بعدش گفتی البته اشکال نداره اصلا.

مشخص نیست عصر بتونیم با فاطی بریم یا نه ایشالا که میشه فعلا بای بای عزیزای من.


نظرات 6 + ارسال نظر
دیانا جمعه 3 مرداد 1393 ساعت 02:49

شیرین عزیزم
دیشب اتفاقی به وبلاگت رسیدم و تا امروز همه آرشیوت رو خوندم. نوشته هات جذبم کرد چون خودم توی سن تو بسیاری ازین حالت ها و افکار رو داشتم و حالا که 28 ساله هستم و چند سالیه ایران زندگی نمیکنم برام جالب بود که برگردم به عقب و همراه تو دوباره دنیا رو از دریچه چشم یک دختر 20 ساله ببینم.
شیرین جان
تو دختر بسیار باهوش و باعاطفه ئی هستی و پتانسیل بالایی برای پیشرفت داری. می‌خوام روی حساب آدمی که درکت می‌کنه چند نکته خیلی مهم رو بهت بگم. لطفا با دقت بخون.
اولا اینکه چرا فکر می‌کنی دوست پسرت از تو بهتره؟ از چیزهایی که من خوندم باید بهت بگم اصلا این طور نیست. تو دختر با استعداد و با عرضه‎ئی هستی و اینکه پدر و مادرت از هم جدا شدن یا هر موضوع حاشیه ئی دیگه شخصیت تو رو تعریف نمیکنه. تو هویت مستقلی از مشکلات اطرافیانت داری.
این که خودت رو دست کم می‌گیری حاصل محیط پراسترسیه که درش بزرگ شدی. من هم دقیقا در همچین فضایی بزرگ شدم و سالها طول کشید تا تونستم خودم رو همونجور که هستم بپذیرم و دوست داشته باشم. اول اینکه به کسی؛ حتی به مادرت نباید اجازه بدی تو رو پائین تر از اونی که هستی ببینن. نیازی به پرخاشگری نیست، اما مثلا اگه مادرت گفت "تو که هیچی نمی‏شی" تو باید بگی چرا مامان جان، من خوب می‌نویسم و عاقلم و در ورزش خوبم و چه و چه. اگه کامنت داد قیافه دخترم معمولیه بگو نه مامان جان؛ من چشمهای قشنگی دارم و ظریفم و موهام پرپشته.
اینها مثال بود، ولی شیرین جان تمرین کن که به خودت و دیگران نکات مثبتت رو یادآوری کنی.
دوم اینکه هیچ وقت از گذشته ت نترس و انکارش نکن. اینکه جدایی پدر و مادرت رو پنهان کنی بیشتر بهت استرس وارد میکنه. بپذیرش و باهاش راحت باش. البته که این مسئله باعث فشارهای زیادی روی تو شده، اما قرار نیست این غم رو تمام زندگیت با خودت حمل کنی. یه جا بذارش زمین و رد شو.
راجع به برادرهات و مادرت، اولا اینکه تو قرار نیست ناجی برادرهات باشی. تو دوست شون داری و خواهرشونی ولی اونا آدم خودشونن و انتخاب های خودشون رو در زندگی دارند، از نقش کسی که باید همه رو به خوشبختی برسونه بیا بیرون. راجع به مادرت هم همینطور، خودت رو به خاطر درد و رنجش سرزنش نکن. طلاق گرفتن به کسی مجوز اینکه کمتر مادری کنه رو نمیده. مادرت رو هم توی ذهنت از نقش قربانی بیرون بیار.
راجع به رابطه ت با رومینا، سعی کن هروقت گلایه ئی داری آروم باهاش مطرحش کنی. هیچ وقت چیزی رو توی خودت نریز. اگه نمی خوای اتاقش رو جمع کنی باید اونقدر روی خودت کار کنی و قوی بشی که بتونی این رو به زبون بیاری. اگه نمیخوای خونه شون بمونی باید اونقدر استوار باشی که بلند شی و بیای.
شیرین جان، ذات آدمیزاد اینه که برای آدم هایی که خودشون رو دوست دارن و به خودشون احترام می ذارن، احترام می ذاره. پس کلید همه چیز ارزش گذاشتن برای خواسته های خودته. اولویت اون چیزیه که تو رو خوشحال میکنه نه دیگران. هیچ وقت برای بیشتر دوست داشته شدن به کسی باج نده. مهربونی و باعاطفگی خیلی خوبه و تو هر دو رو داری، اما ازین عاطفه به خودت هم برسون.

راجع به دوست پسرت. من چندبار دیدم نوشتی که "کاری میکنم که من بشم انتخابش" یا "کاری میکنم که بشم چیزی که اون میخواد".
شیرین جان، تو هیچ وقت نباید خودت رو برای کسی "عوض" کنی. تو همینی هستی که هستی. به رابطه با پسر به چشم یک تجربه نگاه کن. هدف چیه؟ هدف اینه که تو اوقات خوشی با این آدم داشته باشی و از زندگی حال حاضرن لذت ببری. این که هدف ازدواجه رو از سرت بیرون کن. تو تازه بیست سالته و دنیا با هزاران فرصت طلایی جلوی پاته. وقتی مادرت هم حرف ازدواج با دوسپسرت رو میزنه هم بگو من عجله ئی برای ازدواج ندارم. میخوام بهترین و عاقلانه ترین انتخاب رو داشته باشم. هرچی هم تجربه بیشتری داشته باشم برام بهتره.

شیرین جان
هیچ وقت ازینکه برفرض پسری رو بوسیدی یا بغل کردی یا هرکاری که راحت بودی انجام دادی احساس ناپاکی نکن. این حس غلط از کجا سرچشمه میگیره؟ چرا فکر میکنی زیباترین رابطه بین مرد و زن ناپاکه؟ کی گفته حتما باید آینده ئی با طرف داشته باشی تا مجاز باشی به لذت بردن؟ تو صاحب و مالک روح و جسمت هستی. حق داری هرکاری که راحت بودی انجام بدی. هیچ وقت فکرنکن از تو سواستفاده شده. زن و مرد هردو یکسانن. تو مگه لذت نمیبری؟ رابطه عاطفی با مرد هم مثل غذاخوردن طبیعی ترین نیاز بدن ماست. برای سالم بودن باید داشته باشیمش. اجازه نده افکار قرون وسطایی به خاطر چیزی که حقته بهت حس بدی بدن.

خوش باشی دختر خوب
د.

عزیزم ما تو کشور جهان سومی زندگی میکنیم و خواسته یا ناخواسته طلاق پدر و مادرم از نظر این مردم یه نقطه ضعفه ولی با این حال من اگه گفتم اون سر تر از منه بخاطره این چیزا نبود من همه ی جوانب رو در نظر گرفتم وضع مالی دوتامون رشته ی تحصیلیمون تحصیلات خانوادگیمون وجهه ی اجتماعی در همه ی این ها اون سر تره،
من اگه با رومینا حرف نمیزنم بخاطره اینه که هربار حرف زدم پشیمون شدم این حس در اون ایجاد شده که من بهش نیاز دارم چون تا حالا هیچ وقت کم محلی نمیکردمو حرف میزدم باهاش فکر میکنه واسه این حرف میزنم که آشتی کنیم اون همیشه جوری باهات حرف میزنه که متهم میشی.

اینکه به ازدواج فکر میکنم جدای از موقعیت ایده آل aبخاطر اینه که دوسش دارم حق با توئه نباید به تهش فکر کنم اما مطمئنم با هیچکس اندازه اون خوشبخت نمیشم سعی میکنم بیخیالش شم.

اینجام حق با توئه من دیگه احساس ناپاکی نمیکنم اگه دوست داشتن این قدرتو نداره که دونفرو کنار هم خوشحال کنه پس هیچ چیز این قدرتو نداره دیگه حس ناپاکی ندارم
مثبت اندیشی چیزیه که دارم روش کار میکنم ایشالا که موفق بشم
و در آخر نمیدونی چقدر خوشحال شدم که وقت گذاشتی و این کامنت طولانیو نوشتی و تمام وبمو با دقت خوندی و درک کردی که پشت این دنیای مجازی یه ادمه واقعیه که به راهنمائی نیاز داره دوست من بمونی خوشحال میشم و بابت حرفات مرسی

فمی شنبه 21 تیر 1393 ساعت 13:47

میم. جمعه 20 تیر 1393 ساعت 19:48 http://i-am-mim.blogsky.com/

سلام به دختری با موی کوتاه... همیشه به شادی شیرین خانوم

مرسی

مانا جمعه 20 تیر 1393 ساعت 19:12 http://mana30.persianblog.ir

خوب داری خوش میگذرونیا خانوم
شوخی کردم عزیزم،ایشالا همیشه به شادی
در مورد رفتار خالت هم همونجور که حودت گفتی ، هر چه بی خیال تر باشی ، اعصاب خودت هم راحتره.

سعی میکنم بی تفاوت باشم ولی آخه چرا رفتارشون باید اینجوری باشه؟

گندم جمعه 20 تیر 1393 ساعت 19:02 http://gandomzaar.blogsky.com


میگما... اگه a حساسه به این که بهش بگی قبلش که کجا میری، خب بگو... البته صلاح مملکت خویش خسروان دانند ولی به نظر من بهتره بگی. چ.ن براش مهمه که اعتراض کرده...
چه خوشی میگذرونی خوشبحالت
خوب کاری میکنی اعصابتو خرد نکن با این چرت و پرتا

بیشتر بخاطر این بهش میگم که حس مالکیت بهم داشته باشه.
چشم سعیمو میکنم

همین که چمدانت را بر می داری، همه می پرسند می خواهی کجا بروی?!
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است!
هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.