دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

این چند روز...

سلام دوستای گلم...

اول از همه یه ببخشید به همتون میگم واسه غیبت طولانیم چون خونه مادربزرگمم نت اینجا مشکل داره کلا. خوب تا اوونجا گفتم بهتون که اومدم خونه و به شدت از دست رومینا ناراحت بودم عصر که شدمامانم زنگ زد گفت حاضر شو بریم خونه مادربزرگت داییت اونجاست (دایی کوچیکیم) بریم پیشش منم با اینکه از دست رومینا ناراحت بودم ولی موقع حاضر شدن وسیله هامو برداشتم که اگه تعارف کرد که بمون مشکلی نداشته باشم وسیله هامو برداشتم رفتم دوش بگیرم تا خیس شدم آب قطع شد حالا خوبه تو سرم پرکف نبود اومدم بیرون سریع جلو موهامو سشوار کشیدمو مامانم اومدو رفتیم اول دایی اونجا بود اما بعدش ساناز(زنش) اومد گفت چه کلاسی میرین گفتم  هیچی گفت خواهر  شوهر خواهرم میره کلاس دوخت کیف و کفش خیلی باید باحال باشه اما من چون بایدبرم زبان و احتمالا موسیقی نمیتونم اونو برم ولی خوشم اومد باید باحال باشن تازه ایروبیکم باید برم ساناز یه چند تا کلیپ نشونمون دادو خندیدیم وقتیم رفتن رومینا همچنان به دلایلی که وجود نداره قهر بود منم حرفا دوستای گل رو گوش کردم و اصلا واکنش نشون ندادم فردا خودش خوب شد اصرار کرد که بمون منم موندم بعدم عصرم با خاله بزرگه رفتیم واسه دخترش خرید کردیم خوندمم یه بلوز کوتاه خریدن تا بالا ناف بود جلوشم دوتا بند بسته میشد خریدم تو مرکز خرید دختر خالم بهم گفت خاله جون میدونستی ما با خاله رومینا و مامانم دیشب رفتیم پیست اسکیت بعدم پیاده روی ؟؟ یعنی اگه به منم میگفتن بیا من میکشتمشون؟؟میبینن من تنهاما ولی بازم بهم نمیگن تو بیا حالا چراشو نمیدونم من نمیگم حتما باید به من بگن من مشکلم اینه که اگه من جایی برمو بهش نگم آشوب به پا میکنه پس منم حقمه که انتظار داشته باشم به من بگن از مرکز خریدم اومدیم خونه ی مادربزرگ aپی ام داد که چرا به من نگفتی که داری میری بیرون منم گفتم ببخشید یادم رفت رومینا گفت بمون که بریم ژامبون بخوریم منم چون خودش گفت موندم وگرنه اصلا نمیموندم گفت صبر کن خاله بزرگه بره (چون دخترش میوفته دنبالمون و اینجوری خوش نمیگذره) منتظر شدیم تا ساعت ۹نشستن بعدم گفتیم تا حاضر شیم میشه ساعت ۹/۵تا برسیم شده ۱۰ساعت۱۱هم باید برگردیم پس دیگه کلا بیخیال رفتن شدیم یه فیلم کمدی هم دیدیم و رفتیم واسه خواب aهم شب پسر عمش اومده بود پیشش رفته بودن قلیون بکشن بعدم باهم رفته بودن خابگاه پیشه دوستاش منم ضایع بود پیشه پسر عمش پی.ام بده دیگه همون موقع شب بخیر گفت.

سه شنبه هم که بیدار شدیمو یکمی صبحونه خوردم aپی.ام داد گفت دارم با پسر عمم میرم یه جا کار داره منم دیگه پی.ام ندادم ساعت ۳رومینا گفت حاضر شو ساعت ۶بریم باشگاه(ایروبیک ) منم رفتم خونه که لباس ورزشیامو بیارم اونجا به مامانم گفتم که رفتن بیرونو به من نگفتن گفت دلشون نخواسته!!!! گفتم اوکی پس وقتی منم یه جا میرم نگن چرا نمیری گفت خوب بگن!!!یکم بحثمون شدو اومدم خونه مادربزرگ دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم رومینا هم یه ریز میگفت زود باش وقتی رسیدیم هنوز دره باشگاه بسته بود گفتم دیدی الکی دهنه منو سرویس کردی؟ کلاس خیلی خوب بود کلا کلاس ورزش واسه روحیه هم خوبه چون خیلی ووقت بود نرفته بودم سر دراز نشستای آخرش عضلات شکمم درد میگرفت ولی بازم خوب بود یکمم با خانومایی اونجا بودن بگو بخند کردیمو بعدش یه انرژی زا زدیم تو رگ و اومدیم خونه شب میخواستیم بریم بیرون قبلش به aخبر دادم ساعتای ۹بود که رفتیم ژیپس با ژامبون پنیر پیتزا سفارش دادیم که خیلیم چسبیدو خوشمزه بود نوشیدنیمونم که پپسی بود یکی از دوستامم به اسم سپیده با یه پسره اونجا دیدم تا ۱۱اونجا بودیم بعدم سه آقا اصرار داشت که برسونمتون (خودش تو کافی شاپ بود همراه ما اومد بیرون) ما هم باهاش رفتیم هنوز خودم موندم چطوری جرات کردیم سوار شیم ۱۱/۳۰ رسیدیم وقتی اومدیم مامانمو مادربزرگم به شدت ناراحت بودن چون وقتی ما رفته بودیم خاله بزرگه بهشون گفته بود چرا اینقد به دختراتون آزادی میدین!!!!مامانمم گفته بود دختره ۱۴ساله نیستن که کم عقل باشن باید تنها برن خاله هم گفته بود چرا نمیخوان شما برین همراشون؟؟مادربزرگمم گفته بود هزار بار به من اصرار کردن خودم نرفتم دوتا جوون دوست دارن با هم برن. اینم از خاله ی عزیز رومینا هم گفت اینقد مارو اذیت کنه جوابشو دختراش پس میدن!! البته من زیاد اهمیت ندادمو اصلا خودمو ناراحت نکردم واسم مهم نبود.  به aهم پی.ام دادم گفتم اونجا دوستمو دیدم یکم تعریف کردم از هر چیزی واسش وقتی یکم بیخبر میشم ازش خیلی دلم واسش تنگ میشه خیلی... بعدش اون خوابید ولی من فکر کنم ساعت ۲بود که خوابیدم، صبحم با صدا رومینا بیدار شدم خیلی باحاله صبحا بیدار میشه منو بیدار میکنه بلافاصله چون حوصلش سر میره:)  یه پی.امه صبح بخیرم از aاومده بود.

تصمیم گرفتم دیگه چیزی رو تو زندگیم سخت نگیرم قبلا بهم گفته بودن که خیلی سخت میگیری همه چیو ولی چون واقعا تو زندگیم اذیت شدم قبول نمیکردم که سخت میگیرم و بر این باور بودم که همه چیز همون قدر سخته که من میبینم اما وقتی دوستای مجازیمم بهم گفتن سعی کردم انتقاد پذیر باشم و باور کردم که گاهی زیادی سخت میگیرم و تصمیم گرفتم راحت تر با مشکلات زندگیم کنار بیام و از زندگیم لذت ببرم.

خاله به این بد جنسیم داریم؟؟

سلا دوستای گلم روزتون بخیر...

از جمعه ظهر شروع کنم که ناهار خوردم بعدش رفتم که بخوابم اما مگه فکر و خیال میذاشت؟؟

احساس ناپاکی میکردم خیلی زیاد اینقد فکر کردم که اشکم در اومد سر درد شدم به خودم گفتم نباید اینقدر خودتو اذیت کنی پا شدم که مشغول کاری شم تا سرم گرم بشه و فکر و خیال نکنم واسه همین شروع کردم به جمع کردن اتاق البته کامل جمع نشد بعدم اهنگ گوش کردمو ازین فکرا خودمو دور کردم aهم داشت میخوند واسه همین بهش پی.ام ندادم حالمم بهتر شده بود نسبت به ظهر  دیگه مزاحم نشدم تا اقای دکتر به درسشون برسن شامم نخوردم شب به رومینا پی.ام دادم ولی نگفت بیا اینجا مطمئنا اون تو خونه بند نمیشه و رفته کلی گشته اما خوب به من نگفت که تو هم بیا گویا فقط واسه وقتی تو خونه حوصلش سر میره یا وقتی میخواد کسی کاری واسش انجام بده یاد من میوفته یک کدوم از اطرافیاش حاضر نیستن کارایی که من در حقش کردمو واسش انجام بدن ولی یه ذره به چشمش نمیاد و اصلا نگفت بیا اونجاaدیروز گفت بیخیال شو و خودت به رومینا زنگ بزن اما نزدم خلاصه به اون پی.ام دادم بعدم دیگه aاز درس خسته شده بود بهم پی.دادیم بهش گفتم نسبت به خودم حس بدی دارم (نمیدونم چرا این حرفو بهش زدم شاید میخواستم از نظر اون خوب بنظر بیام شایدم میخواستم یکی بهم بگه کار بدی نکردی و اینجوری خودمو گول بزنم واقعا نمیدونم چرا گفتم شایدم چون میخواستم رو دلم نمونه) اون گفت تو مگه منو دوست نداری؟؟ گفتم دارم گفت پس مثه بقیه دخترا نیستی تو فقط با یکی هستی اونم کسی که دوسش داری این خیلی مهمه بعدم گفت البته تقصیر منه گفتم نیست اونم گفت خودم میدونم چه گندی زدم منم باهاش حرف زدم تا خودشو مقصر ندونه اما حقیقتش تو ذهنم اونم بی تقصیر نیست. در همون حین تو تانگو یکی پی.ام داد یه شکلک کشیده بود از عکس پروفایلش معلوم بود پسره اما چون عکسه خیلی خوشگل بود و شبیه بازیگرای ترک بود فکر کردم عکس خودش نیست اما وقتی رفتم تو صفحش با لباسا مختلف عکس داشت فهمیدم خودشه دیدم یه شکلک دیگه فرستاد بعدم نوشت سلام منم جواب سلامشو دادم گفت اسمم اشکانه  فهمیدم همشهریم نیست اما گفت اینجا دانشجوام و آدرسه خونشونم داد منم که نمیخواستم چیزی ازaمخفی بمونه بهش گفتم همین چند تا دونه پی.امم(البته نگفتم جوابشو دادم گفتم اون پی.ام داده فقط) بعد عکسشو خواست منم فرستادم گفت چه خوشگله برم باهاش دوست شم منم چیزی نگفتم شمام فکرای انحرافی نکنیدا من فقط جوابشو از سر فضولی دادم نه به قصد دیگه ای شنبه هم ساعت ۱۱پاشدم از بس واسه درس بیدار موندم عقده ی خواب گرفتم از تخت پا شدم مامانم زنگ زد گفت رفتم طلاهامو از بانک بگیرم بیچاره بی پولی خیلی بهش فشار اورده حتی دیروز ۵۰تومن از من گرفت این داداشای پولدارش یکم فکر خواهرشون نیستن خدا شاهده مامانم یکم پول که اضافه میاورد میداد به عمم که اون موقعها وضعشون خوب نبود تازه عمم خواهر شوهرشه اما نمیتونست وضع بدشونو ببینه  وضع مالیمونم معمولی بود اما داداشای عزیزش با اینکه اینقد پولدارن الان فکرش نیستن البته کمک میکننا اما نه همیشه مثلا الان خیلی کمک لازمه:-( 

 بعدم ساعت۱۲اومدم فیلم عشقو دیدم حیف داداشمم اومد ببینه هی صحنه ی عاشقونه نشون میده آدم خجالت میکشه بعدشم اون رفت باشگاه منم طبق عادت رفتم وبگردی اهنگ گوش کردم هرچی منتظر شدم رومینا زنگ نزد به خودم گفتم من بهش زنگ بزنم یعنی؟؟

ساعتای دو بود فک کنم کهaپی.ام داد گفتم هنوز ناهار نخوردم اونم گفت چرا اینقد دیر غذا میخوری؟ ؟گفتم چون تا ۱۱خواب بودم بعدم بیسکوئیت خوردم جا ندارم واسه ناهار گفت یعنی معده ی مورچه بیشتر از تو جا داره!!! گفتم بهله معده بعضیام اندازه فیل جا داره مدیونین اگه فکر کنین منظورم با خوده تپلش بودا:-) 

ساعت سه بود که نصف بشقاب عدس پلو خوردم(شایدم کمتر) با اینکه کم بود همونم از گلوم پائین نمیرفت چندتا قاشق میخوردم با یه لیوان آب تا برن پائین!!!  بعدم در حال وب خونی بودم دست گرفتم به گوشیم دیدم بیچاره ۴۰درجه تب داره داغ کرده بودا به داداشم پی.ام دادم که اومدی بستنی خانواده بگیر که گفت پول همرام نیست منم اومدم تو اتاق تصمیم گرفتم موهامو فر کنم ببینم چجوری میشم البته قبلن بارها تو مهمونیا و عروسیا اینکارو کردم اماآرایشگاه رفتمو خودم اینکارو نکردم فر ریز کردم خوب شد دیدم توانایی دارم ;-)  بهله دیگه کاری که دوست داشتمو کردم اصلا چه معنی میده من تو این سن جوونی ترگل ورگل غصه بخورم؟؟:)

بعدم شروع کردم به جمع کردن اتاقم که دیگه تموم بشه کارش ولی باز تموم نشد ولی مشغول بودم و گوشی بیچارمم یکم استراحت کرد.

هنوز مردد بودم سر قضیه رومینا میخواستم ساعت ۹یهو پاشم برم خونه مادربزرگم تا اگه بی من رفته بیرون خجالت بکشه از یه ورم میگفتم شاید بهتر باشه برم حمومو حاضر شم بعدم قرار بزاریمو هماهنگ کنیم که بریم یه جایی حالا نمیدونستم چیکار کنم چونaکلاس داره و اینجا نیست میگم با همون برم بیرون بهتره بازم مطمئن نبودم که چیکار کنم.

تا اینکه مامانم گفت حاضر شو واسه شب بریم خونه مادربزرگت اینا گفتم خواهرت میره میگرده یه زنگ به من نمیزنه که توهم بیا بریم ولی وقتی حوصلش سر میره و کار داره یادش به من میوفته مامان دید راست میگم گفت حالا بیخیال شو تو کوتاه بیا، بیا بریم بعدم حرفا aرو بهش گفتم اونم گفت خیلی حرف بدی زده باید بهش میگفتی از نظر تحصیلات که ما تحصیل کرده بیشتر داریم از نظر اجتماعیم بهتریم دیگه این حرف یعنی چی؟؟

منم گفتم منظورش مسائل مذهبی بوده گفت به هر حال نباید این حرفو میزده گفتم مامان میخوای بحثشو بکشم وسطو حرفامو بزنم گفت نه اینجوری اولا فکر میکنه زیادی واست مهمه دوما خیلی بده که باهاش بجنگی کار درستی نیست بیخیالش شو دیگه نمیدونم چیکار کنم بگم؟؟

بیخیالش شم؟؟بازم به کمکاتون نیاز دارم.

رفتم دوش گرفتم که به حرف مامانم گوش کنم و برم خونه مادربزرگم که مامانم اومد تو اتاق و پشیمون شده بود انگار گفت به aبگو که ناراحت شدی اما الان نه وقتی دیدیش بهش بگو،

 رفتیم خونه مادربزرگم رومینا یه ذرم منو تحویل نگرفت یه لبخندم تحویلم نداد دیگه نشستیم فیلم نگاه کردیم تموم که شد دیدم ناپدید شد با گوشی در دست فهمیدم میخواد یواشکی با گوشی حرف بزنه منم یهو رفتم سمت پذرایی تا منو دید شروع کرد به آروم حرف زدن منم اصلا نپرسیدم کیه دیگه هر دومون میدونیم هیچ چیز مثل قبل نیست و تا جایی امکان داره همه چیو قایم میکنیم دوست داشتم مثل قبل بشیم ولی نمیدونم چطور میتونم اینکارو کنم. صبح که حاضر شدم بیام خونه یه تعارف نکرد که بمون اومدم خونه داشتم از حرص میمردم وقتی کاری داره هی پیگیره آدم میشه که بمون اونوقت دیشب با خاله بزرگم رفته بیرون(البته اینو خودش نگفت ولی امکان نداره اون بیادو بیرون نرن ) مامانمم هی دفاع الکی میکرد ازش یعنی اگه خانوادش آدم بکشنم بنظرش کار بدی نکردن نمیخواستم اینقد غر بزنم اما باید مینوشتم که یادم نره رومینا چیکار باهام کرد 

در مورد aهم:

من از aدوست دارم زیاد شنیدم و اینکه گفته خیلی  احساساتیم ولی یه پسر واسه دختری که دوسش داره کارا بزرگ تری میکنه درسته؟؟شایدم من زیاد ازش توقع دارم.

تردید...

صبح بیدار شدم مامانم در اتاقو باز کرد یاد وقتی افتادم که نمیذاشت بخوابم واسه همین کلی کیف کردم  خوابیدم یادم نیست ساعت چند بود اما دیر بیدار شدم دست و صورتمو شستم و رفتم رو وزنه چون معدم خالی بود وزن واقعیمو نشون میداد دیدم یک کیلو وزن کم کردم اینقد عصبی شدم که نگو أه اصلا انگار تو گلوم یه چیزی بستن چیزی نمیتونم بخورم کل صبحونم شد سه تا شکلات!!!ناهارم نصف بشقاب میخورم و همونطوز که گفتم دست پخت مامانم بده:(

بعد پاهامو مومک کردم و کلی خسته شدم aهم پی.ام دادم گفت ساعت ۵اگه بشه همو ببینیم هرجا تو بگی منم دیدم نظر خودش رو باغه موافقت کردم قرار شد تا ۵بخونه بعدش بیاد که بریم بعد پی.ام دادن ابگرم کن رو روشن کردم و رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار نکشیدم منتظرشدم که خودشون خشک بشن (سشوار به مو اسیب میزنه ) چون موهامم کاملا صاف و لخته بعد حموم زیاد ژولیده نمیشه و مجبور به استفاده از سشوارم نیستم بعضی وقتا فقط جلوشون رو سشوار میکشم رفتم که حاضر شم دیدم شلوار جینام هیچ کدوم خوب نیستن کفشامم رنگ ابی نداشتم باید فکر خرید باشم .

یه شلوار جین قبلا خریده بودم که اصلا نپوشیده بودمش دادم مامان کوتاهش کنه و همونو پوشیدم و چون کفش ابی نداشتم شال مشکی پوشیدم که به هررنگی بیاد  کفش قرمزامو پوشیدم   موهامم فقط جلوشون رو سشوار کشیدم بعد کج زدمشونو پشتشم که جمع کردمو کلیپس زدم ارایش کردمو یه رژه قرمز جیغ زدم. رفتم تو خیابون روبه رویی (چون کوچمون بشدت شلوغه) قبل ازینکه برسم aاونجا بود سلام کردمو دست دادیم بعدم گفت دیروز میخواستی قهر کنی باهاما!!!

گفتم چرا قهر کنم گفت نمیدونم ناراحت بودی گفتم اشتباه میکنی.

بعد یاد حرف رومینا افتادم که گفت رضا (یکی از هزاران دوستای پسرش) گفته من اینقد از پسره دکتر بدم میاد(منظورش aبود ) منم عکس رضا تو گوشیم بود نشونaدادمو گفتم میشناسیش؟ گفت چهرش اشناست ولی نمیشناسمش کیه؟؟ منم بهش گفتم اونم گفت نمیدونم شایدم منو دیده یادم نیست البته بنظر من رومینا دروغ میگه که رضا اینجور حرفی زده.

 بعدم رسید به باغو درو که باز کرد دید یکی تو باغه قشنگ زرد شدا از ترس!!

بعد رفت دید باغبون باغشونه ماشینو اورد داخل گفت واقعا نمیدونم میشه به اینا اعتماد کرد یا به خانوادم میگن(باباش که میدونه منظورش مامانش بود) گفتم اگرم بگه طوری نیست چون اینکه منو نمیشناسه تو لو میری خوبه:-) 

دیگه رفتیم داخلو نشستیم مامانم زنگ زدو گفت کجایین؟منم گفتم باaبیرونیم دیگه یکم حرف زدمو قط کردم aگفت چه لاک خوشرنگی گفتم اگه بخوای میتونم بدمش به تو:) گفتم میخوام موهامو کوتاه کنم زیادی بلند شدن گفت نه دلت میاد مو به این قشنگی؟؟ تازه موی کوتاه به دختر نمیاد (خودمم موی کوتاه دوست ندارم) گفت تا پائین شونت کوتاهشون کن گفتم باشه هرچی تو بگی کلی عکس نشونش دادمو خندیدیم عکس شینا رو نشونش دادم بنظر من خوشگله اماaگفت خیلی مصنوعیه خوشم نمیاد(شینا مژه کاشته ابروهاش تتو کرده چشاش لنزه، بینیش عملیه و همینطور گونه هاش) گفتم ولی بنظر من دوستم خوشگله بعد دیدم شارژ گوشیم داره تموم میشه و چون با مامان حرف زده بودم گفتم گوشی خاموشم بشه زیاد مهم نیست نگران نمیشه لابد خدا شکر مدت پیش هم بودنمون از دیروز بیشتر بود فقط یه چی گفت که خیلی ناراحت شدم داشت میگفت فکر کنم مامان بابام قبلا باهام دوست بودن و بحث ازدواج بود که بعدش گفت خانواده ما کلا با ازدواج با فلانیا(فامیلیمونو گفت) مخالفن گفتم چرا حالا؟؟گفت مخالفن دیگه گفتم سر مسائل مذهبی؟گفت اره خانوادشون مذهبیه باباش اینا نه ها عمو و عمه و پدربزرگ و مادربزرگش حالا نه فکر کنین خانواده من خیلی اروپایی و روشن فکرنا نه اصلا اینجوری نیستن ولی نسبت به اونا ازاد ترن منم بعد حرفش بلافاصله گفتم خانوادت از خداشونم باشه با خانواده ما وصلت کنن (خیلی حرفش بد بود واقعا بهم برخورد)بعدم که بر میگشتیم اصلا حرف نمیزدم اونم هی سوال میپرسید که مجبور بشم جواب بدم. 

همون جایی سوار شده بودم پیاده شدم اومدم خونه دیدم مامانم شروع کرد به غر زدن که منو کشتی قلبم درد گرفته داشتم میمردم گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود خوب اونم گفت با گوشیaزنگ میزدی گفتم مادر من ما که باهم حرف زده بودیم ولی همچنان منو به فحش پیچیدو هرچی خوش گذشته بوذ از جونم دراورد.

امروزم aپی.ام داده بود تو واتس اپ که چون بنده با عرض پوزش تا ۱۱خواب بودم پی.ام رو ندیده بودم بعدم اس دادم بهش که رسیدی بگو.بعدم کلا دوتا بیسکوئیت خوردم  با چای و دیگه چیزی نخوردم.شروع کردم به خوندن وب دوستان یکمم تو اینستاگرام چرخیدم . رومینا هم دیگه اصلا نگفت بیا خونمون خیلی ناراحت شدم آخه دیگه من باید چیکار کنم که ناراحت نشه؟؟؟واسه ناراحت نشدنش سه شبانه روز اونجا موندم دو ساعت تمومم مشغول اپیلاسیونش بودم بدون اینکه ذره ای اخم کنم یا منت بزارم اخه دیگه من باید چیکار کنم؟؟که ناراحت نشه تا از خونشون میام ناراحت میشه خوب منم نمیتونم که یه سر اونجا باشم.:-( 

راستش این حرفaکه گفت خانواده ما با ازدواج با خانواده شما مخالفن بدجوری رو مخمه اشفتم کرده و نمیدونم به مامانم بگم یا نه؟؟

چون میترسم اگه بگم بلافاصله بگه پس دیگه این رابطه رو تموم کن. شاید اگه این حرفو بزنه واقعا درست باشه شاید با اینکه aواقعا خوبه اما چون قصدش فقط دوستیه رابطه باهاش بی فایده باشه. شایدم در صورت ادامه دادن بهم وابسته بشه و من بشم انتخاب ازدواجش.

آیا باید باهاش بمونم تا شاید وابسته بشه و من باشم انتخابش؟

یا باید تمومش کنم چون حدس میزنم قصدش جدی نیست؟

نمیدونم چیکار کنم عزیزایی که روزه میگیرین واسم دعا کنید همش دودلم پر از تردیدم خدایا کمکم کن


من؟؟؟یه ادم بد:(

سلام دوست جونا روزای گرمه خوبی داشته باشین.

 سه شنبه دوباره با مامان و خاله بزرگه با جفت دختراش و رومینا رفتیم همون کافی شاپ قبلی(که جریان گارسونش رو گفتم) منو رو مینا پاپاس، مامانمو دختر خالم (۱۰سالشه ) پپرونی خاله بزرگه و دختر کوچیکش (۳سالشه)هات چیپس سفارش دادن البته من و رو مینا پاپاس رو که خوردیم در خوردن پپرونیو هات چیپس به بقیه کمک دادیم(در این حد از خود گذشته ام من) با این حال سیر نشدم از هر کدوم یه ذره خوردم بوخودا.

گارسونه دفعه قبل هر ۵دقیقه یه بار عذر خواهی میکرد این دفعه هر ۵دقیقه یه بار میومد میگفت چیزی نیاز ندارید؟؟

ما هم هی تشکر میکردیم جالبه میخواستیم بریم این داشت گیتار میزد یه دفعه گیتارو ول کرد اومد دمه در گفت بازم تشریف بیارین!!!!!!

اومدیم بالا خاله تا ته ضبطشو زیاد کرد اهنگ شکیرام بود گفت عقده ها کنکورتونو خالی کنید حالا که گند زدین جاش کیف کنید:-) 

شبم خاله گفت امشب بیاین خونه ما بخوابین همه رفتیم اونجا بیچاره مادربزرگم تنها.

رفتیم اونجا یعنی دختر خاله کوچیکیم که ۳سالشه رسما دهنمو سرویس کرد میرفت رو مبل بعد ازونجا میپرید رو کمرم!!!!

جیغ میکشید گریه میکرد تا ساعت۲/۵هم نخوابید.

رفتیم خاله یه البوم داشت عکس بچگیه aتوش بود(aاز اقوام شوهرشه) منم بصورت کامل مرموز از رو اون عکسه با گوشی عکس گرفتم فرستادم واسهaبعد گفت این کیه؟؟خخخخ خنگ خودشو نشناخت مسخرش کردم بعد گفت اینو از کجا اوردی؟؟!!!!!!! گفتم تو البومه شخصیم بوده:-) 

صبح بیدار شدیم نون پنیر خربزه خوردیمو اومدیم خونه مادربزرگم میخواستم برم خونه رومینا گفت بیا منو اپیلاسیون کن اوووف خدا چقد من بدبختم خوب برو ارایشگاه یا سالن اپیلاسیون، من بدبخت باید بدن تورو اپیلاسیون کنم؟؟الان چند روزه منو اینجا گیر انداختی نمیزاری برم خونه تازه aرو هم میخواستم ببینم :-(  

حالا ظهر  گفت میخوام بخوابم خوب ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه تو میخوای استراحت کنی بعدم من کاراتو کنم ؟؟ خوب من میخوام برم خونه عجبا باورتون نمیشه دقیقا حس میکردم تو زندان گیر افتادم.

ظهر داشت باهام حرف میزد بهش گفتم به هیشکی تو زندگی نباید خوبی کرد مگر اینکه خوبی ببینی،

یه توضیح بدم که چرا این حرف رو زدم:

منو خالم همسنیم همیشه میشینه میگه اینو بیار اونو بیار اینجا بریم اونجا نریم اینو بخوریم اونو نخوریم حتی یه بارم نگفتم من اینکارو دوست ندارم همیشه چون اون میخواست قبول میکردم از بچگی تا همین الان که ۲۰سالمه  وقتی باaدوست شدم فهمیدم رومینا از قبل بهش زنگ میزده و این از من پنهون بوده و حالا که حس میکنم رمز گوشیمو فهمیده و دونسته با aهستم حدس میزنه که اون بهم گفته واسه همین میگه که ادم گاهی مجبوره یه چیزایی رو پنهون کنه.

گفتم هر کس به کسی بدی کنه خدا دوبرابرشو از تو چشاش در میاره و این به ادم ارامش میده اینکه خدا از کنار بدی دیگران به راحتی نمیگذره.

رومینا رو اپیلاسیون کردم کل مدت کارم داشت پشت سرaحرف اینقد حرف زد که دیگه اخرش داشتم واقعا تحت تاثیر قرار میگرفتمو باورم میشد که aپسره بدیه!!!!

قرار بود ساعت ۵باaبرم بیرون ولی مگه رومینا ول میکرد؟؟ساعت ۶/۵رسیدم خونه بیچارهaساعت ۸افطاری دعوت بود تند تند حاضر شدم موهامم شلخته بود(چه زشت) بعد که سوار ماشینش شدم گفت عموم یه بار تو باغمون دیدتا(یه بار تو باغشون بودیم عموش اومد سریع سوار ماشین شدیم سرمم پائین بود تا نشناستم ) امروز گفت فهمیده تویی به حدی عصبی شدم که نمیدونستم خوب برخورد کنم؟؟دعوا کنم باهاش؟؟هیچکدوم ازینکارا رو نکردم و فقط ساکت شدم دیگه فهمید ناراحت هی قسمو ایه خورد که عموم به کسی نمیگه جوونه این چیزا واسش عادیه و ازین حرفا بعد سعی میکرد بحث رو عوض کنه که از فکرش در بیام منم خودمو ناراحت نشون ندادم دیگه،  قرار کوتاهی بود ولی بازم خوب بود نمیدونم چرا یه احساس بغضی داشتم وقتی پیشش بودم احساس گناه داشتم نمیدونم چرا؟

بزور خودمو نگه داشتم تا اشکم نریزه و خدا رو شکر نریختم اما فهمید ناراحتم هی میگفت ببخشید من ناراحتت کردم حتما،   دیدم گناه داره بعد این همه وقت اومده و تو یه مدت کوتاهم باید همو ببینیم بعد هی من ناراحت باشم واسه همین شروع کردم به بگو بخند و تعریف کردن اونم پرسید کلاس ورزش نمیری چرا؟؟ گفتم میرم چند روز دیگه بعدم راه افتادیم که از باغشون برگردیم دست منو گرفته بود فرمونم گرفته بود!!!

گفتم حالا میخوای لاو بترکونی تصادف نکنی باهم بریم دیار باقی :-)  

بعدم رسوندتم خداحافظ کردیم پیاده شدم دیدم هی واااااایه من یه پسره که دوست رومینا بوده (بنظر من هنوزم هست) دیدتمون یعنی اگه یک هزارمه درصد احتمال نفهمیدن رومینا بود اونم از بین رفت الان این پسره زرتی میزاره کف دست رومینا :-( 

این اونجا چیکار میکرد؟؟شانسو میبینین؟؟

اومدم خونه و بهaپی.ام دادمو جریان رو گفتم اونم گفت خوب بگه رو مینا که خودش فهمیده راستم میگفت به مامانم گفتم کلی دعوام کرد گفت تو فقط یه راز تو زندگیت داری اونم نتونستی مخفی کنی؟؟

اون موقع هی میگفتم من بی تقصیرم چیکار کنم خوب ولی پیش خودم که میدونستم حق با مامانمه نتونستم یه چیزو مخفی کنم :-( 

شام خوردمو دراز کشیدم رو تخت فکرم مشغول بودوقتی خودم نوشته هامو میخونم حس میکنم که چقد بد جنسم درسته خاله ای که از بچگی فکر میکردم مثه خواهرمه همه زندگیشو از من پنهون میکرده درسته که پشت سرم دروغ میگفته که الان رو شد درسته که خاله ها همیشه عاشق خواهر زادشونن اما من انگار حقم نیست......همه اینا درست اما این بدی ها به من چه؟

 من باید خوبیه خودمو حفظ میکردمو اما نکردم اگه ازم بپرسن بنظرت ادمه خوبی هستی باید بگم نه:(

حس بدی به خودم دارم کاش بهتر بودم 


من فعلا که از روزه گرفتن معذورم بعدشم معلوم نیست بتونم بگیرم:-( 

دعا کنید شما واسم. مرسی دوستای گلم .بابای


خاله ی سیریش...

سلا عزیزای من...

خوب از قبل کنکورم  تعریف میکنم ولی ممکنه یکم بهم ریخته بنویسم ببخشید.

قبل کنکور رومینا(خالم که هم سنمه) اومد هر وقت زنگ میزد میگفت اگه میشه اینجا نیا چون میخوام بخونم حالا من میگفتم نمیام دوباره دفعه بعد میگفت نیایا میخوام بخونم یه بارم زنگ زد گفت میشه کفش و تی شرت بنفش منو بیاری؟ گفتم باشه بعد گفت پس اخر شب بیارش چون الان میخوام بخونم یعنی دیگه داشتم از حرص میمردم میخواستم بگم زبون نفهم که نیستم کشته مرده اونجا اومدنم نیستم یه بار گفتی فهمیدم دیگه اما بزور خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم و نگفتم، بعد رفتیم خونه مادربزرگ رومینا که دراز کشیده بود به مامانه من گفت واسم گاوزبون درست میکنی؟؟مامانم رفت درست کنه چقد این مادر من سادست خواهری که همسن دخترشه بهش میگه فلان چیزو درست کن اونم بی هیچ حرفی میره درست میکنه، گاوزبون که خوردیم رومینا گرفت خوابید من خواب نمیرفتم و به شدت استرس داشتم اقایa از بابای روانپزشکش پرسیده بود کدوم قرص واسه استرس خوبه که تمرکز رو هم بهم نریزه اونم گفتو aهم به من گفت،

 نصف شب پا میشدم دوباره میخوابیدم خیلی اذیت نشدم اما خوابم کم بود صبحونه مربا خوردیمو خاله بزرگه اومد دنبالمون سرسفره بودیم یه ریز میگفت زود باشین زود باشین  دیگه مامانم گفت میشه بزاری صبحونه بخورن؟؟  :)


رفتیم اونجا خیلی زود رفته بودیم دیگه حوصلم داشت سر میرفت و بدتر از اون هنوز دفترچه نداده بودن من خوابم میومد دیگه خودتون حساب کنید حین ازمون چقد کسل بودم عمومی هام عربیم اونطور که میخواستم نشد اما در کل خوب بود واسه همین روحیم خوب شد اما اختصاصیا افتضاح بودن من کلی کنکورهای قبلو تست زده بودم اما هیچ کدوم اینقدر سخت نبودن در طی ازمونم یه سر درد وحشتناکی داشتم که قابل تحمل نبود  :-( 

 بعد که پاسخنامه مو دادم اومدم بیرون بیش از حد ناراحت بودم اما سعی کردم خودمو اروم کنم و به خودم بگم اگه سخت بوده واسه همه سخته این یه رقابت بوده اما دیدم خیلیا میگن کنکور اسونی بود دیگه از شدت ناراحتی داشتم میمردم کلی تو اون هوای گرم منتظر موندم تا رومینا هم ازمون رو بده و بیان بیرون اما مگه میومد؟کلی معطل شدم جالبه میگه هیچی بلد نبودم حالا تا اون ساعت چرا نشسته اله علم تا بیان دنبالمون داشتیم حرف میزدیم که چکار کنیم هیچی نمیشیم؟تصمیم گرفتیم بریم دانشگاه ازاد اما خوب من که هزینشو نداشتم پس تصمیم گرفتیم بریم یه شهر دیگه و اونجا کار کنیم حالا منشی شدن باشه یا هر چیزه دیگه ای مجبور به اینکار میشم دیگه  :(

بعد از حرف زدن خاله دومیم اومد دنبالمون گفت چطور بود گفتیم بد بود بلافاصله گفت خاک تو سرتون احترام سنشو نگه داشتمو چیزی نگفتم اخه ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه؟

رفتیم خونه مادربزرگ حال مامانم دیدن داشت وقتی گفتم بد شدم،  چقد دلم واسش سوخت چقد از خودم بدم اومد که نتونستم باعث افتخارش بشم چقد از خودم بدم اومد که امیدشو از بین بردم  ، امید مادری که جز من امیدی نداره رو نا امید کردم:-( 

اگه پول داشت خیلی راحت تر بود ولی الان باید داداشمم بفرسته ازاد ایا میتونه؟ ؟نه امکانش کمه:-( 

مامانم با اینکه خودش ناراحت بود به من هی میگفت گریه نکن.

سر سفره ناهار شوهر خالم گفت فکر کردیم یه چیزی میشین به همه گفتم یه چیزی میشین ولی ابرومو بردین:-( 

به aهم گفتم بد شدم اونم خیلی ناراحت شد اما هیچی نگفت قربونش برم الهی.

رومینا گفت بمون گفتم نه میرم گفت نه میخوایم بریم بیرون بعد که مامانم رفت گفت نمیریم چون دختر خالم که کوچیکه میاد همرامون کلی حرصم گرفت بشدت دیکتاتوره و دختر دائیم که کنارش بود چون دوسش داشت هر چی این میگفت قبول میکرد مثلا خالم بهش میگفت اب بیار اونم سریع میگفت باشه و میرفت این باعث شده که رفتار دیکتاتوریه خالم بدتر شه قبلشم ایطوری بوداا اما الان بدتر شده خلاصه اون شب رو خوابیدم صبح بعد صبحونه گفتم من برم خونه لباسامو عوض کنم اتاقمو جمع کنم مسواکمو نیاوردم اما میگفت نرو دیگه مجبور بودم برم جالبیش اینجاست که با اینکه دیشبو الکی اونجا مونده بودم اما بازم وقتی میخواستم برم ناراحت شدو روشو اون ور میکرد اومدم خونه دوست نداشتم ناراحت شه اما پر توقعه خودمم دوست دارم برم باهاش بیرون اما مثلا اینجوری باشه که برم خونه بگه فلان ساعت حاضر شو بریم بگردیم نه اینکه شبانه روز رو اونجا باشم،  داشتم میگفتم رفتم خونه طفلک مامان کلی کتابا رو جمع کرد منم یه ذره جمع کردم اما اتاق به حدی بهم ریخته بود که جمع نشد یه بهم ریخته میگم یه بهم ریخته میشنوید،  تازه روی تخت دراز کشیده بودم که زنگ زد گفت نوبت ارایشگاه گرفتم بیا بریم اووووف دمه ظهر بود منم خسته:-(   اما حاضر شدمو رفتم من که کاری نداشتم ابروهام مرتب بود خواستم موهامو کوتاه کنم که نذاشت!!!! گفت صبر کن بعدا که شبنم(دختر دائیم) اومد سه تایی باهم میریم.  من بیکار نشستم تا کارش تموم بشه. بعدم اومدیم خونه . شبم رفتیم کافی شاپ

یه چی اینجا بگم تو عروسی داییم رومینا یه سره با شبنم میرقصیدنو حرف میزدن منم تنها بودم.

شب که رفتیم کافی شاپ خاله بزرگم بود به رومینا گفت یه لحظه بیا پیشم بشین بعدش برو سرجات رفت پیشش اون طرفه میز نشست و تا اخرش پا نشد دقیقا مثه وقتی که تو عروسی دایی چسبیده بود به شبنم اون شبم از پیش خاله بزرگه جم نخورد و اصلا نگفت شاید من تنها باشم، همش در و دیوار کافی شاپ رو نگاه میکردم اومدیم خونه و خوابیدیم صبحش فاطی(دختر خاله مامان) اومدو رومینا رفت شلوارشو داد به خیاط و با فاطی اومدیم خونه اما اونجام رومینا چسبیده بود به فاطی و همش واسه هم عکس و کلیپ میزاشتن و محل نمیدادن خیلی دلم میخواست به رومینا بگم اینقد اصرار میکنی که اینجا بمونم وقتی تنهایی خوبی تا چشمت به یکی میوفته منو تنها میزاری که چی بشه؟؟

فاطی که رفت مادربزرگم گفت رومینا برین با هم اتاقتو جمع کنین(با من منظورش بود ) اینقد بدم میاد یعنی چی که برین باهم اتاقو جمع کنین؟خاله معظمه(خاله دومی) هر وقت بیاد میگه برین حالا که دوتا تون هستین اتاقتو جمع کن خوب من 

دوست ندارم اتاق یکی دیگه رو جمع کنم ادمو میزارن تو رو دروایسی:-( 
اصلا ناراحتی خودت برو کمک بده والا من تو خونه خودمون دست به سیاه و سفید نمیزنم بیام خونه مردم کار کنم؟
فقط قفسه هارو جمع کردم گفتم میرم چایی بخورم چای که خوردم دیگه برنگشتم  تو اتاق واسه جمع کردن اونم دیگه حساب کار دستش اومد(بد جنسم خودتونین ;-)   )
استراحت کردمو شبم دوتایی رفتیم کافی شاپ قارچ سوخاری خوردیم با هات چیپس که قارچش سوخته بود دو سه تاشو خوردیم بعد هات چیپسو نصفشو خوردیم گارسونه بشدت جنتلمنو با تربیت بود گفتیم قارچاتون سوخته اونم گفت عوضش کنم؟؟که گفتیم نمیخواد مرسی، هر ۵دقیقه یه بار میومد غذر خواهی میکرد بعدم جعبه اورد که بقیه هات چیپس رو بزاریم توش جعبه رو گذاشتیم رو مبل گفت بزارم هات چیپس رو داخلش گفتیم نه مرسی.
بعد از بس خندیدیم ترکیدیم گفتم رومینا بهش بگو بابا سوختن قارچ بهانست حرف دلتو بزن خخخخخ 
رومینا گفت اگه خواست واسه بار دهم عذر خواهی کنه بهش بگو بابا اصلا قارچ نسوخته بود خیلی خوشمزه بود حالا خوب شد؟خخخخ
دوباره گارسونه اومد گفت اجازه بدین هات چیپسو بزارم تو جعبه واستون بعد گذاشتو کلی تشکر کردیمو اومدیم.
صبح بیدار شدم دیدم رومینا گوشیمو برداشته هم تو واتس اپ هم وایبر از aپی ام اومده نخونده بود اما اسم aتو گوشیم شیک سیو کردم حتما رفته تو کانتکتم شمارشو دیده و فهمیده البته امکانم داره که نفمیده باشه اما این احتمال ۰/۰۰۱هست.
ظهر خاله بزرگه اومد رومینا پیشش بود داشتن در مورد یه چی دیگه حرف میزدن صداشون میومد تا من اومدم پیششون یه دفعه رو مینا گفت اینقد ازین پسرهaبعدم میاد خالم که دید بی مقدمه این حرفو زد از تعجب چشاش رفت ته سرش بعدش گفت خیلیم پسره خوبیه پزشکه و ادم موفقیه باباشم پزشکه خانوادش عالین رومینا تیرش به هدف نخورد منم دلم خنک شد بعدشم با خاله بزرگه(این خاله بزرگه که میگم۳۶سالشه خاله دومی که معظمست ۳۴سالشه رو مینام که هم سنه منه ۲۰سالشه)  رفتیم بیرون دنباله کلاس ایروبیک توپ بودیم دوتا مد نظر بود که چون خاله بزرگه رو اولی شک داشت احتمالا میریم دومی دوست داشتم یه کلاس برم که اونا نباشن فقط یه کلاسا.  
بعد ازینکه کلاس جور شد ولگردی کردیم اومدیم شبم چون خالم بچشو گذاشت اونجا نتونستیم بریم بگردیم(حرص خوردیم) درسته بچه اصرار میکرد به خالم اما نباید بچشو میذاشت اونجا چون بچه که تو خونه باشه ادمو نمیتونه جایی بره،
امروز صبحم که پ.....شدم به رومینا گفتم میرم خونه چون کمرم درد میکرد گفت نه  همینجا استراحت کن خودشم رفت باز اتاقشو جمع کنه منم قرص خوردم ۴۰دقیقه بعدش خوب شدم اما نرفتم کمک (تاکید میکنم بدجنس خوتونین :-P  )
به aپی.ام دادم گفت دارم میام میخوام ببینمت گفتم که رومینا چه گیری داده شاید نشه ولی تو بیا(پرروام نیستم اصلا:-)  )  ایشالا فردا دیگه اجازه بفرمایند(میبینین چه با ادبم؟) میام خونه ازونجا جیم میزنم میرم پیش a  ایشالا البته.
میخوام پایین موهامو سرمه ای کنم فکر میکنم خوشگل بشه.
راستی در رابطه با کلاس ایروبیک بنظرم واسه من بدن سازی بهتره چون من که شکم و پهلو ندارم که اب کنم لاغرو باریکم هستم بدن سازی عضله سازه احتمالا بهتره ایروبیک رو واسه شادیش و انرژیش دوس دارم دوتاشو بری بده نیست؟؟
نمیدونم کدوم برم بهتره.
فعلا بای بای